باعرض سلام خدمت شوهرعمه مهربونم خوبی
چندسال پیش یکی از دوستای همسر باخانواده اومدن خونمون منم سنگ تموم گذاشتم بعد چند وقت آقاهه ب همسرم گفته بود فردا شام حتما بیان خونمون ،اره جونم براتون بگه که مام رفتیم و دیدم وای تمام شیشه های خونه شکسته پیش خودم اول گفتم شاید پسرش باتوپ زده وااای با بدبختی رفتیم داخل دیدم زنه آشپزخونه دراز کشیده خواهرشم کنارش دارن حرف میزنن رفتم سلام دادم زنه هول بلند شد گفت وای اینجا چیکار میکنی ای خدا یخ کردم از تعجب،بعد اقایون اومدن داخلو زنه بدو بدو رفت اتاق چادر سر کرد بعد یه ساعت یه چای زرد و یخ اورد برامون(شبیه ش ا ش پیرزن که کف میکنه)
اونم بدون قند ،یکم چایی خوردیم حالا زنه از جاش بلند نمیشه (نگو شوهرش اصلا نگفته ما رو دعوت کرده تازه یساعت قبلشم دعوا کردن خونه بازار شام بود شیشه خرده هام که پخش،ب همسرم گفتم بریم خونمون آقاهه نذاشت ب زنش گفت تکلیفتو بعداروشن میکنم گنشو برو شام بپز
زنه رفت اشپزخونه منم رفتم کمکش کنم دیدم مرغ خالی رو با اب انداخت توی زودپز برنجم کته گذاشت ،۲ساعت بعد غذا اورد با شوهرش سفره پهن کردن
حالا غذاش(مرغ بدون رب و پیازداغ و ادویه و استخوان از گوشت جدا آشغال مرغم روش بود
برنجم شفته توش مو بود)بدترین مهمونی من بود بخدا انگار اون غذا منو خورد انقدرحالم بدشده بود از اوضاع میزبان و پذیراییش