یه دوستی داشتم دوران دبیرستان همیشه میومد خونمون ناهار بعد میگفت یه روز من دعوتت میکنم خلاصه از این داستانها و اومدنهاش یه ماهی گدشت هر روز ناهار خونه ما میخورد میرفتیم کلاس تا اینکه یه روز گفت فردا ناهار بیا خونه ما من ساعت ۱۱رفتم بعد نیم ساعت سفره آورد تو اتاق یه پارچ آب دوتا بشقاب پلو دوتا قاشق یه بشقاب فلفل دلمه خام خرد شده بعد نشست
شروع گرد با اشتها خوردن ناهارش من نگاش کردم گفتم خب بقیش
گفت چی گفتم خورشت گفت ایناها آوردم
یا امام حسین فکر میکردم اون خورشتو میبینه من کورم نمیبینم میگفتم کوووووو میگفت اونااااا گفتم با دست نشون بده بعد دستشو گذاشت رو فلفل دلمه ها من دنیا دور سرم چرخید گفتم یعنی چی
گفت پلو با فلفل دلمه خیلی خوشمزه س من مونده بودم چه غلطی بکنم وای حال اون روزم یارم میاد پاره میشم از خنده
بعد اون روز من تصمیم گرفتم از یخچال مامانم گوشت مرغ گوشت چرخ کرده ماهی سوسیس بدزدم به اونا بدم تا اینکه مامانم فهمید
وای چه روزهای خوبی بود .....