وقتی قبول کردم ک بچه شوهرمو از همون اول قبول کنم ،با خودم گفتم چه فرقی داره با بچه ی واقعی ،بسیار دور و برم دیدم ک بچه ی واقعی چقد ظلم کرد در حق پدر و مادرش و همینطور دیدم یکی از نزدیکانم ک الان پیرزن شده دیگه چهارتا بچه ی شوهرشو بزرگ کرد و ادم حسابی تحویل جامعه داد در واقع خالم بود و الان همون چهارتا بچه عصای دستش شدند و از بچه های خودش بیشتر احترامشو دارن،روزای اول شوهرم اختیار همه چیو داد دست خودم ،تربیت بیرون رفتن ،خرید ،مدرسه و همیشه هم بهش تاکید میکرد حرف مامانو گوش ولی جدیدا احساس کردم هر حرفی یا حرکتی من انجام میدم شوهرم برعکسشو همون موقع ب بچه میگه ،مثلا من میگم یساعت تو کوچه با دوستات بازی کن بعد همون موقع باباش میگه نه بابا دوساعت بازی کن ،یا تا ساعت ده داره تلویزیون میبینه من میگم برو بخواب صب راحت پاشی بری مدرسه باباش میگه نه بابا بشین نیم ساعت دیگم ببین،وقتی بهش میگم چرا واسه تربیت بچه دیگه با من هماهنگ نیستی بهم میگه تو بچه رو اسیر میکنی تو خونه،در صورتی ک قبلا هام یبار بهم گفت تو بچه رو زیاد تو کوچه نگه میداری زود برو سراغش ،نمیدونم چرا ولی احساس میکنم هر کاری کنم بازم ایراد میگیره بنظرتون اگه بچه ی خودمم بود انقد رو رابطه من و بچه زوم میکرد و ایراد میگرفت؟؟
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
بزار صبح بچه مدرسه دیرش بچه یا زیر آفتاب بسوزه یا سرما بخوره بگو مقصر تویی جناب پدر که اینطوری شد فکر نکنم وقتی ببینه داره برای بچش بد میشه دوباره لجبازی کنه