میدونی مامان، وقتایی که دخترم آویزونم میشه و بی حوصله میشم کلی خجالت میکشم... چقدر نادون بودم من... یعنی تو هم برای من همه این کارا رو کرده بودی؟یعنی همینجور شب بیداری کشیده بودی؟ پس چرا هیچ وقت بهم نگفتی؟ چرا هیچ وقت به خاطرش منت سرم نذاشتی؟ چقدر صبور بودی تو... آخه مگه میشه....
من که حتی الان هم فرصت ندارم سر خاکت بیام... نه که فرصت نداشته باشم ها، دلم نمیخواد هنوزم باور کنم...اخه توی اون مراسم لعنتی نبودم.... همون مراسم لعنتی که تورو توی خونه ابدیت گذاشتن.... شاید برای همینه که هنوز دم غروب که میشه یهو هوای تو به سرم میزنه... ماشین رو روشن کنم... دخترم رو سوار کنم و بیام طرفت...
رویایی که سالها توی ذهنم بافته بودم.... یه دم غروب دخترمو سوار ماشین میکنم و دوتایی میایم خونتون...
غروبا حوصلت سر میرفت و پیام میدادی؛ مینوشتی سلام تنهام بابا و داداشت بیرونن... و من احمق....
میگفتم خب ای بابا... منم تنهام... خودتو یه جوری مشغول کن...
حالا مغز کوچک من هنوز باور نکرده که دیگه نیستی... غروب که میشه آلارم میده... که پاشو وقتش شد... پاشو مامان تنهاست... پاشو و رویای چندین ساله رو محقق کن... دختر رو روی صندلی ماشینش بشون. و سرخوش صدای موزیک رو بلند کن و گاز بده سمت خونه بابا... توی مسیر از اینه دختر رو چک کن و باهاش حرف بزن و بلند بلند بخند...وقتی میرسی، مامان مثل همیشه توی ایوون نشسته... زود باش برو که با دخترت مشغول بشه و روزش رو بساز... تا پادردش یادش بره...
اما یهو انگار یک دردی میپیچه توی گلوم... قفسه سینو فشار میده... هی!!! هی!!! پاشو!!! مامان دیگه نیست....
اون موقع که مثل کره اسب چموش جفتک مینداختی، و به اصطلاح پلههای ترقی رو طی میکردی، یادت نبود مامان مریضه؟؟؟ یا ساده لوحانه انکار میکردی؟؟؟ شاید هم منتظر معجزه بودی!!
و من.....
مثل یک محکوم که مرتکب جنایت شدم و هیچ دفاعی ندارم.... خفه میشم......