من یه دختر ۱۸ ساله تک فرزند بودم و هیچی از سختی و بی رحمی روزگار نمیدونستم و درحسرت خواهر یا برادر.
سال آخر دبیرستان که کنکور داشتم مادرم متوجه شد دوقلو بارداره ...
خیلی روز های سختی بود هم کنکور هم مراقبت از مامان و استرس و..
اونم من که کار خونه اصلا بلد نبودم . مادربزرگم میومدم خونمونمون و میدید که من الویه درست کردم ،عصبانی میشد و بهم تیکه مینداخت که این چیه جلوی دخترش گذاشتم.
موقع امتحان های خرداد مادرم درست یک ماه بیمارستان بستری شد و من دست تنها باید با کنکور ،امتحان نهایی خرید خونه و غذا درست کردن و زیر تیکه متلک های پدر و مادرش که چرا غذا هات تهش میسوزه (درحالی که دوبار بیشتر نسوخت ) داشتم له میشدم .
اما آخرش امتحان ها تموم شد و بچه ها دنیا اومدن و من دانشگاه هم قبول شدم . پدرم نذاشت و گفت آزاد بخون
بعد از یک ترم دیدم تو خونه با دوقلوها نمیشه درس خوند و شهریه دانشگاه و تغذیه و هزینه رفت آمد به دانشگاه رو باید از کجا می آوردم چون بهم نمیدادن یا با منت میدادن.
شهریه بالا بود پس گذاشتمش کنار
نشستم پشت کنکور و دیدم نمیشه اصلا درس خوند رفتم کتابخونه  ... عالی بود
بعد دیدم همش باید بشینم خونه یا وقت دکتر دارن یا خرید دارن یا...
تازگی هم قل بزرگه جراحی کرده و کلی درد داره
. بنده خدا مادرم خیلی دست تنهاست کمکش نکنم نمیتونه 
اما الان ۲۰ سالم شده و باید محکم به اهداف زندگیم بچسبم . فامیل که مسخره میکنن و میگن نوبته ازدواجته اما اصلا اصلا از این حرف خوشم نمیاد...
دوستای صمیمی ام هم هروقت زنگ میزنن از برنامه هاشون میگن از موفقیت هاشون...
یک سال دنبال کار گشتم . مصاحبه دادم. اما هیچی به هیچی 
قطعا همه سختی دارن و من کم کاری کردم
دلم میخواست این هارو که خیلی وقته رو دلم سنگینی می کرد بگم ...
آخییییببیش