شوهرم شغلش ماشین هست که پنج ماه ماشینش موتورش سوخته ازمن انتظارداره همش برم شهرخونه باباش تاماشینش روتعمیرکنه که تواین پنم ماه همش یک ماه انجادوروزخونه خودن که شرایط سختی داشتم همش توراه تمام تعمیرماشینم مقصرخوده همسرم بودکه فقط حرف حرف خودشهوتعمیرگاه درست حسابی نمیبردبی پولی سختی همه چیزروباهاش کناراومدم وتوخونه باباش موندم وسختیهای خودم الان برگشتیم شهرخودمون هنوزماشین تعمیرگاه هست یک شب خونه خوابیدفرداش دوباره رفت خونه پدرش چهارروزه رفته همش امروزفردامیکنه برای برگشت بابچه کوچیک همش خونه پدرم هستم اصلادلش نمیخوادبرگرده خونه خودمون همش انتظارداره بریم خونه پدرش بشینم خسته شدم چیکارکنم دیگه نمیدونم چیکارکنم