خاله ام شوهرش خیلی اذیتش کرد یبار حامله بود شوهرش کتکش زد بچه تو شکمش فوت شد بعد دوباره حامله شد شوهرش اذیتش میکرد قهر کرد توافق کردن تو بیمارستان پسرشو تحویل خانواده شوهر داد و رفت بعدوچند سال ازدواج کرد ولی تو فکر بچش بود
دیگه تقریبا پسرش دبیرستانی بود رفت توشهرشون مدرسه به مدرسه گشت بچشو پیدا کرد گفت مادرتم و همو بغل کردن
شماره همو داشتن حرف میزدن همسر سابقش فهمید زنگ زد به پدرم گفت به خواهر زنت بگو مزاحم بچم نشه نیاد سراغش دفعه بعد زنگ میزنم شوهرش بهش میگم جلو زنشو بگیره
گذشت و گذشت تا بچش ۲۵ سالش شد
یه شب یکی از فتمیلا زنگ زد به خالم گفت خونه ای بیایم خونتون کارت داریم وقتی اومدن پسر خالمو اوردن همو بغل کردن گریه گریه میگفت چرا دیگ نیومدی سراغم