ببین اسی من یه دختر ۲۶ ساله بود دانشگاه دولتی لیسانس گرفتم و استخدام اموزش و پرورش شدم مادر لا اینکه دست تنها من و خواهر برادرم رو بزرگ کرد ولی نذاشت اب تو دلمون تکون بخوره خیلی مهربونه مامانم
من مدل های مختلف خواستگار داشتم سال اول کارم ازمون ارشد دادم منتظر نتیجم بودم که همسرم اومد خواستگاریم خانواده پدری من تو محلمون سرشناسن خیلی
کسی کا میشناختشون خیلی جرات نمیکردن ادم های الکی بیان خواستگاری دخترامون
همسرم یک سال ازم کوچیکتر تحصیلاتش دبیرستان بود شغلش تراشکار بود و شاگرد هیچ پس اندازی نداشت اینقدر از لحاظ فرهنگی و اقتصادی ازشون بالاتر بودیم که نگووو ولی من خودم قبول کردم البته خانوادمم مخالف نبودن خلاصه من با این همه تفاوت ازدواج کردم تازه همسرم هم خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد ولی این تفاوت ها تو این ۱۲ سال من رو خسته کرده مثلا اقتصادی هیچ پشتوانه نداشت ولی من لب تر کنم خانوادم همه هستن یا از لحاظ فرهنگی واقعا سطح حانوادم بالاتر
یا من درونگرام اون برونگرا اولش یه سری چیزا رو ادم میگه تحمل میکنم چیزی نیست که یا اصلا به چشم ادم نمیاد ولی بهت میگم من بعد ۱۲ سال دارم دل مرده میشم با اینکه همسرم رو دوست دارم بچه هام رو و برا زندگیم تلاش میکنم ولی خستا هم شدم اونقدر که انرژی گذاشتم انرژی نگرفتم