بعد از دو سال و نیم خدا خواست و باردار شدم ...هفت ماه بارداریم بدترین روزا بود هرچی مشگل و گرفتاری بود سر ما میریخت ..اول نوروز فوت برادرم .خرداد ماه اوارگیم خونه مادر شوهرم و اذیت های مکرر خانواده شوهرم ..اول تیر مرگ پسر داییم.و هفت مهر فوت عموم ...دنبال کارای وام بودیم تا بریم خونه خودمون و از آوارگی نجات پیدا کنیم اما تو آخرین سونو گفتن قلب بچت ضربان نداره...دو ماه دیگه داشتم تا بچمو دخترمو تو بغل بگیرم اما دوازده روز پیش بچمو مرده ب دنیا آوردم و الان ب جای اینکه تو بغلم باشه زیر یه عالمه خاک سرد تو قبرستون خوابیده ...بچمو تو چهلم عموم خاک کردن و من هنوز ک هنوزم باورم نمیشه .بچه اولم .کاش عمر منم تموم میشد