بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
رنگ پوست و مو و چشم دختر عمهم هر چندسال یبار عوض میشه عجیب ترین چیزیه که توی دنیا میبینم خیلی ...
فکر کنم با رنگ لباس تغییر می کنه
تقریبا به همه ی شاخه های علوم انسانی علاقه دارم. گاهی در مورد فیلم هایی که دیدم و کتاب هایی که خوندم می نویسم. در خواست دوستی قبول نمی کنم مگر اینکه از قبل دلیلشو بدونم.
ن از بچگی همین بود دوسه سال یبار اینوری میشه همه میدونن دیگه چشاش بچه ک بود مشکی بود کاملا چون مادر پدرش بور و رنگی نیستن ولی ۳ سالش که شد موهاش دورنگ شد از ریشه قهوهای روشن رشد کرد ابرو و مژههاشم عوض شد رنگش رنگ پوستش سفید شد و چشاش آبی ۷ سالگی چشاش سبز شد و همینطوری الان عسلیه ولی موهاش روشنتر شده کمی از بلوند تیره تر
موقعی که عمه ام داشت میمرد شوهر عمه ام بالا سرش داشت قیمت قبر چک می کرد و بهش در مورد زنی که بعد اون قراره باهاش ازدواج کنه می گفت. شوهر عمه ام که مرد زن جدیدش فوری تو بیمارستان ولش کرد رفت وسایل خونه رو خالی کرد و با دختر عمه ام بشدت دعوا کردن. یه زن عمو دارم که وقتی تو یه ساختمون بودیم شوهرشو به شدت کتک میزد. بعدا مادر بزرگمو (مادر پدرم) دادن اون نگه داره. مامانم میگه یه دفعه رفته اونجا و دیده مادربزرگم داره خفه میشه. تشنه اش بوده. یه دفعه دیگه از خونه فرار کرد و گفت زن عموم می خواسته بکشتش. موقعی که خونه ی قدیمی بابامو می خواستن نوسازی کنن مادربزرگم نمی خواسته امضا کنه. زن عموم محکم زده تو گوشش اونم از ترس امضا کرده. من از وسطای نهم یه مدرسه رفتم که گفتن یک یا دوسال قبل دختر عموم هم اونجا بوده. مدیرش می گفت مشکل اعصاب داشته و خود به خود گریه می کرده. یه عموم (شوهر اون زن عموم رو نمیگم اون یه عموی دیگه است) دوقطبی داشت. اینا وقتی بچه بودن خیلی بیشتر بودن. دقیق نمی دونم چند تا ولی یه تعدادی از عمو هام مرده ان تو بچگی. یکی شون رو زیاد میگن فقط که یه مراسمی تو خونه ی مادربزرگم بوده سپرده بودنش به عمه ی پنج ساله ام اونم افتاده تو حوض و خفه شده. عموم هم نمی دونم چند سالش بوده که از تب تشنج کرده و دیگه نمی تونه بچه دار شه. زن اولش رو طلاق داد چون قبول نمی کرد مشکل از خودشه. بعدا دوره های دو قطبی اش شروع شد. تابستونا معمولا توهم میزنه. قبل اینکه من به دنیا بیام گفته بود من امام زمانم و وسایل خونه شون رو خیرات کرده بود برای همسایه ها. یه بار هم ظاهرا خونه رو آتیش زده (از این مطمئن نیستم) پدر مادرم رو من هیچوقت ندیدم. قبل به دنیا اومدن مادرم مادربزرگم رو ول کرد رفت. مادرم هم فقط یک بار دیدتش وقتی که اومده بوده موقع عقدش اجازه بده. مادرم میگه اونقدر زن و بچه تو شناسنامه اش بوده که اسم اولیارو (که مادرمم جزو شون بود) پاک کرده بودن. سه تا هم زن همزمان داشته اونموقع. مادر مادرم بعدا با پدربزرگ الانم ازدواج کرد که در اصل پدر بزرگ واقعیم نیست. وقتی باهاش ازدواج کرد اون یه زن دیگه هم داشته. بهم میگن به مادربزرگم گفته می خوام طلاقش بدم ولی احتمال میدم الکی میگن که فکر نکنم مادربزرگم آدم بدیه. الان اون بابابزرگم دوتا زن داره. یه روز طرف اوناست یه روز طرف ما. تازگیا مادربزرگم وسط دعوا با ناخن بهش حمله کرده بود. امروز خاله ی مامانم که همون زن عموی مبتلا به دوقطبیمه خونمون بود. اینم انگار هوش مرزی داره. وقتی عصبی میشه بشدت می خنده
تقریبا به همه ی شاخه های علوم انسانی علاقه دارم. گاهی در مورد فیلم هایی که دیدم و کتاب هایی که خوندم می نویسم. در خواست دوستی قبول نمی کنم مگر اینکه از قبل دلیلشو بدونم.