از اول مهر بچه هامون باهم میرفتن مدرسه یک روز من میبردم باماشین یک روزم اونها...تا اینکه یه سری مشکلات بود وبچه هامون باهم دعوا داشتن ومن دل و زدم به دریا رفتم گفتم دیگه بچه هاتون نمیبرم دعواشونه هر روز البته محترمانه گفتم اوناهم گفتن مشکلی نیست
روز بعدش توی مدرسه بچه هارو باهم آشتی دادم رفتم به مادراشون گفتم اشتی کردن خودم میبرمو میارمشون دیگه گفتن نه دوباره فرداش دیدمشون گفتم بزارید باهم ببرمشون گفتن نه بچه هامون قبول نمیکنن
خیلی ناراحتم و عذاب وجدان دارم خیلی از دستم ناراحت هستند.چند روزه از خواب وخوراک افتادم روم نمیشه ببینمشون ..وسواس فکری هم دارم ...دارم دیوونه میشم