حس میکنم هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که امیدوار باشم و امیده که باعث میشه ادم زندگی کنه...نه عشقی که صبحم رو با صبح بخیرش شروع کنم و شبم رو با شب بخیرش تموم...دلتنگشم واقعا دوستش داشتم...نه پایی برای راه رفتن تا وقتای ناراحتیم تو دل شب بدوم و اروم شم...دلم برای بدن سالمم تنگ شده...نه پزشکی قبول شدم تا برم دانشگاه و فقط تو ذهنم همش رویا پردازیش رو میکنم نا سلامتی چقدر رویا داشتم...فقط یه ذهن داغون دارم از صبح تا شب درگیر فکرای عجیب و وسواس و دیوونه کننده است،نمیدونم چی باعث ناراحتیم شده ولی میدونم که چیزی برای خوشحال بودن ندارم کاش میشد بمیرم و یه زندگی جدید رو شروع کنم از اول....واقعا خدا بدجور با من تا کرده مگه من چیکار کردم هر ارزویی داشتم به باد رفت هر ارزویی..😭😭