سلام می خوام داستان غم انگیزم رو بهتون بگم
من احساس می کنم از درون دارن نابودم می کنند از هفده سالگی تا الان خانوادم خیلی اذیتم می کنند هیه میگن ازدواج کنم اما خواستگارایی که برام میان به دلم نمی شینه بعد حالا خانوادم دوستام فامیلا می گفتن با یک نفر دوست بشم منم خیلی بچه مثبت بودم و منم حرفشونو قبلو کردم حدود شیش ماه پیش با یه پسری دوست شدم که چهرش خوب بود و برای این که از دستش ندم باهاش رابطه داشتم و بعد کم کم رابطشو با من کمرنگ کرد و چون می خواست بهم توجه کنه دو تا از دوستاشو فالو کردم
و بعد مدتی فهمیدم الکی گفته بود و که خیلی وضع مالیش خوبه و بدتراز چیزی که حالمو خراب کرد فهمیدم با صد تا دختر دیگه هم دوسته و من ازش سرد شدم کات کردم
بو دوستش چند وقت همونایی فالوشون کرده بودم بهم پیام داد و دوستش خوشتیپ تر از خودش و واقعا هم وضع مالیش خوب بود نمایشگاه ماشین داشت ایشون بهم گفت که دیگه جابرو فراموش کنم و با خودش دوست بشم و این که هیچ وقت ترکم نمی کنه اما من می ترسیدم دوباره همین اتفاق بد تکرار بشه این زبون باز تر از جابر بود کلی اسرار کرد و مخمو زد و من دیگه قبولش کردم اون شبی که باهم قرار داشتیم ساعت حدود 9 شب بود سعی داشت منو ببره ویلاش و پیشم خیلی از جابر بد میگفت که من بیشتر داغون بشم همینجور که با ماشین داشتیم می رفتیم دو تا از دوستاشو صندلی عقب سوار کرد و پیش اونا پای منو لمس کرد و گفت قراره با من بره ویلا خیلی ترسیده بودم و از این کارش خیلی بدم امد خدایا شکر که ترافیک شد و من سریع از ماشین پیاده شدم و اونم منو بلاک کرد احساس کردم قصد بدی داره بنظر شما کار درستی کردم پیاده شدم ؟
این یکی از مشکلاتم بود که داره از درون نابودم می کنه
