ساعت ۴ مامانم گفت پاشو بریم بازار یه چرخی بزنیم گفتم حال ندارم (پریودم) به زور منو برد
رفتیم و چند دقیقه چرخیدیم و یکمم وسایل خریدیم بعد زنگ زدیم بابام تا بیاد دنبالمون گفت ماشینو برده بخاریشو درست کنه و خودمون برگردیم
منتظر موندیم تاکسی اومد جلو یه نفر نشسته بود پشت هم یه پسر جوون ، به مامانم گفتم اول تو برو 😐 دستمو گرفت پرتم کرد داخل گفت تو بشین وسط من اذیت میشم (اضافه وزن داره تپله) وای رسماً چسبیدم به پسره 😧🤦
یادم میفته از خودم بدم میاد
از اینور جا تنگ بود از اونور هم پسره ی کثافت دید من معذب هستم نامردی نکرد دستشو یهو برداشت گذاشت پشت سرم 😰 منظورم بالای صندلی
من یه عادتی دارم وقتی عصبی میشم پامو تند تند تکون میدم اونم فک کنم فهمید عصبی هستم هی میرفت اونورتر من خم میشدم به سمتش
یعنی قشنگ تو بغلش بودم وای از اونجا تا اینجا خودمو لعنت کردم و به مامانم گفتم آخرین بارم شد باهات جایی برم
برگشته میگه حالا مگه چی شده؟ گفتم خب چی میشد تو وسط میشستی؟ میگه بابا من وسط نشستنی خفه میشم
صورت پسره رو ندیدم چون جرأت نداشتم برگردم همش سرم سمت مامانم بود فقط بوی عطرش میخورد بهم حالم بد میشد یه بوی شیرینی میداد
همیشه ی خدا از این بحثا داریم متاسفانه