2777
2789
عنوان

دیشب دخترم شوهرمو جوری زد ک صورتشو خونی کرد😐

| مشاهده متن کامل بحث + 2176 بازدید | 70 پست
غر میزد میگم داد نزدیم تاحالا صدامونو بالا نمیبریم بحثی هن بشه آروم حرف میزنیم توجهش جلب نشه

واکنش شوهرت چی بود؟ 

هرآدمی که باهاش روبه رو میشیم مشغول جنگیدن با نبردیِ که ماهیچی ازش نمیدونیم! یکم « مهربون تر » باشیم

دخترمنم خیلیییی آرومه ولی گاهی شوهرم به پروپاش میپیچه الکی منو اذیت میکنه،، دخترم میخواد درسته قورتش بده😄،، ولی چیز چیز دم دست بچه نذار خطرناکه جونم

💕🤍ممنونم‌اجازه‌دادی‌که باتو زندگی‌کنم💜☺️

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

مگه توی اون خونه نیست، بالاخره صدای داد زدن باباشو میشنوه حتما که نباید خودشو دعوا کنید

نه عزیزم گفتم ک داد نمیزد داشت غر میزد صداش بالا نبرد عادی هی میگفت هر روز داستان همینه عصاب ندارم و این حرفا با صدای معمولی 

منم دخترم باباشو میزد ولی نه عمدی یه دف میکوبید رو چشمش دستشم سنگین بود ولی عمدی نبود اتفاقا منم چن ...

شوهرمن میگفت تو بچه هارو ازمن بیزار کردی کشوندی طرف خودت گفتم رفتارای خودت این کارو کردن نه من

به کوچکی گناه نگاه نکن ؛بنگر چه کسی را نافرمانی میکنی...حسبی الله ونعم الوکیل...

وای اینقدر پیش بچه غر زده بچه جونش به لبش رسیده و حرصی شده 

نکنین جانم بچه ۱۸ماهه زدن رو از کجا یاد گرفته 

دلم برا بچه ات سوخت

فقط 14 هفته و 3 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
همیشه توی آسمون، از یه ارتفاعی به بعد،ابری وجود ندارد، پس اگه آسمون دلت ابری شد،با ابرا نجنگ! فقط کمی اوج بگیر.

یاد دختر ۱۰ ماهه خودم افتادم چن وقت پیش شوهرم شیرخشک خرید بعد اومد جلوم هی میگفت شیرخشک بده فلان یکم تن صداش بالا رفت ولی دعوا نبود. دخترم اومد دقیقا جلوم نشست ب شوهرم نگا کرد با جدیت شروع کرد داد زدنو ب زبون خودش حرف زدن. واقعا بچه ها باهوش

تواگر دغدغه‌ات مردم شام و یمن است/من دلم پیش غریبی‌ست که نامش وطن است🥀🤡مـــــردیم از خوشـــــــی🤡

پسر  ۱ سال و نیمم یه جوری با قابلمه زد تو شرم که خدا رحم نکرد سرم نشکست فقط    

🤣🤣🤣ببخشید اما خنده م گرفت.‌نه از کارش، از قابلمه توی سرخورذن ناگهانی و چهره اون لحظه🤣🤣🤣

 حلال کن خندیدم

تهش میرسه به خدا،پس از اولش بسپار به خدا🥰
نه عزیزم گفتم ک داد نمیزد داشت غر میزد صداش بالا نبرد عادی هی میگفت هر روز داستان همینه عصاب ندارم و ...


عموی منم زنعموم رو میزد یبار بچه هاش متحد شد ازش شکایت کردن و جلوش وایسادن دیگه همون شد باراخرش

به کوچکی گناه نگاه نکن ؛بنگر چه کسی را نافرمانی میکنی...حسبی الله ونعم الوکیل...
🤣🤣🤣ببخشید اما خنده م گرفت.‌نه از کارش، از قابلمه توی سرخورذن ناگهانی و چهره اون لحظه🤣🤣🤣   ...

خنده دارم هست به خدا دراز کشیده بودم چنان کوبید تو سرم شوکه شدم 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792