شوهرم گفته بود دوتایی میریم بیرون
بعد دیدم برادرزادشم آورده برگشته بهم میگه بلند شو بریم گفتم ن نمیرم میرم حیاط بشورم گف بعدا بشور بیا بریم
گفتم ن نمیرم برین شما
بچمون و نبرد برادرزادش و برد کلی خوراکی خرید براش آورد
صد بار این برادرزادشو برده یبارم برادرش بچه ی مارو ببره
اومدن بعد گف امروز ن فردا میریم اگ بتونم
دیگه از کارای شوهرم خسته شدم، از دست بچه ی برادرشوهرم میخام خودمو بکشم آخه تو کجا میری من تو روووو میخام چیکار شوهر منم عقلش کمه هر جا میره اونم با خودش میبره
بهترین روز زندگیمو کوفتم کرد