2777
2789

شوهرم گفته بود دوتایی میریم بیرون 

بعد دیدم برادرزادشم آورده برگشته بهم میگه بلند شو بریم گفتم ن نمیرم میرم حیاط بشورم گف بعدا بشور بیا بریم 

گفتم ن نمیرم برین شما

بچمون و نبرد برادرزادش و برد کلی خوراکی خرید براش آورد 

صد بار این برادرزادشو برده یبارم برادرش بچه ی مارو ببره 

اومدن بعد گف امروز ن فردا میریم اگ بتونم

دیگه از کارای شوهرم خسته شدم، از دست بچه ی برادرشوهرم میخام خودمو بکشم آخه تو کجا میری من تو روووو میخام چیکار شوهر منم عقلش کمه هر جا میره اونم با خودش میبره 

بهترین روز زندگیمو کوفتم کرد 

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز