من ی پدرشوهری داشتم که خیلی هم ازش میترسیدم
همون شب مهمونی پاگشا منو برد تو اتاق و از پوشش و اینا برام گفت که تو اینجا همه منو میشناسن و باید مواظب پوششت باشی و ازین حرفا
بعد که اومدم بیرون به پدرم گفتم گفت میخواستی بگی لازم نکرده برا من سخنرانی کنی من خودم حواسم هست جالبه که من اون زمان خیلی حجابم سفت و سخت بود فقط چادر نداشتم
به شوهر سابق که گفتم قاطی کرد و گفت بابای من گوه خورده که بخواد برا پوشش زن من نظر بده
هربار حرف زد بگو من شوهرم اینطوری دوست داره