سلام دوستان. ببینید کلاً من هر صبح بیدار میشم صبحانه میدم شوهرم رو. حتی وقتی که خودش میگه نمیخواد پاشی بازم دلم نمیاد میگم نمیشه گرسنه بری.
یه بچه کلاس اولی دارم. یکی هم شیش ماهه.
خدا شاهده هیچ کمکی تو خونه نمیکنه. یه لیوان هم نمیشوره. منم البته خودمو اذیت نمیکنم. در حد توان انجام میدم.
مسئله اصلی اینه که دیروز از صبح تا غروب رفت سرکار وقتی اومد پسرمو بردیم آرایشگاه و اومدیم بردش حموم. منم چون از ظهر ناهار نخورده بودم یهو فشارم افتاد بهش گفتم تخم مرغ نیمرو کن برام. خدا شاهده کلا تو این ۸-۹ سال که ازدواج کردیم دوبار آشپزی هم نکرده.
بعد داشتیم با پسرم صحبت میکردیم یهو داد زد رب بزنم یا نه؟
منم بدجور بغضم گرفت گفتم اصلاً نمیخواد درست کنی. نمیتونم بخورم. برای حسین ( پسرم ) ربی درست کن من چیزی نمیخورم.
یکبار اومدی چیز درست کنی شروع کردی به داد و بیداد. گفت آخه داشتین حرف میزدین صدامو نشنیدی(دروغ میگه. میتونست دوثانیه صبر کنه جمله ام تمام شه بعد آروم بپرسه).
واسه هر دو مون درست کرد آورد سر سفره اومد صدام کرد گفت بیا بخور گفتم اصلاً میلم کور شد. بعد برگشت گفت نازک نارنجی نباش.
منم گفتم نازک نارنجی نیستم. تو زندگی با تو آدم به طور خودکار زمخت و خشن میشه. ( خداییش خیلی اذیتم کرد، دیگه کشش ندارم)
آخرش هم هیچی نخوردم از خستگی و گرسنگی و گریه تا ۱۲ شب بیدار بودم بعد خوابیدم. اونم دیگه محل نذاشت.