حالم ازش بهم میخوره چه جور ادامه بدم ....هرجا میرم نگاش میکنن زن دختر همش باید حواسم باشه خسته شدم البته خودشم خوشش میاد ولی دیگه میخام خودمو نجات بدم از این زندان باهاش هیجا نرم
من آباد بودم؛این تو بودی که آتش بر خاکم افکندی.و اکنون،پس از سالها از پایان جنگ،آنگاه که پا در سرزمینم میگذاری،مینهایی که روزی خود کاشتی،خودت را به نیستی میکشانند.نه تو از دود جان بهدر میبری،نه من از زخم، رهایی مییابم.