خانواده الکس دعوتم کردن برای یک عید شکرگذاری زودتر از موعد و من پذیرفتم. خانوادهی مادریش بودن، خاله و دایی، پدربزرگ و مادر بزرگ ۹۰ و خوردهای سالهاش و خواهرش و همسرش و نوزادشان. تو این چندسالی که تو غربت زندگی کردم طبیعتا هیچ جمع خانوادگی نبود که بتونم جزئی ازش باشم، کامیونیتی من محدود بود به دانشجوهای ایرانی و پروفسورها و دوستای خارجیم. ولی هیچوقت در هیچیک از مناسبت ها در یک جمع خانوادگی کامل، به اون صورت که در ایران داریم نبودم. دینامیک بینشون محترمانه و در عین حال صمیمی بود. آدمای شاد و سرحال، پر از میل به زندگی، سهلگیر و بیتعارف...عاشق بیسبال بودن همگی که کسلکنندهترین ورزش جهانه! و من خیلی نمیتونم جزئی از مکالماتشون درباره ورزش باشم ولی چیزی که مهمه اینه که چقدر الکس رو مهربان و ملاحظهکار یافتم در روابطش با تک تک افراد خانواده. شوخ، قابل اطمینان، با جنبه و مهرورز. لحظهای از من غافل نمیشد، وقتی جای نشستنم رو عوض میکردم به من میپیوست...حواسش بود که بهم خوش بگذره و بسیار احترامآمیز بود رفتارش. برای من اما با بودن دز جمع اون ریشههای مذهبی و سنتی دوران گذشته خودش رو نشون میده، حتی خجالت میکشیدم خیلی بهش نگاه کنم و انگار تظاهر میکردم که خبری نیست و we are not in love. ناراحتم که هم امشب و هم در مهمانی دپارتمان دیشب بهش کمتوجه بودهام. وقتایی که تجربهی زیستن در سایه حکومت مذهبی برمن غلبه میکنه، الکس میگه bi mollas یعنی بدون ملّا! یا وقتایی که معذب هستم یادم میاره که "بی تعارف"!
My lovely white boy!
این روزها داره برای phd تصمیم میگیره و با اینکه میتونه دانشگاههای خیلی خوبی اپلای کنه انتخابهاش رو محدود کرده به دانشگاههایی که به محل زندگی من نزدیکه... و این فداکاری کمی نیست.
رویاپردازی هاش در مورد آینده و اینکه داره پولهاش رو سیو میکنه که بتونه زندگی بسازه خیلی برام ارزشمنده... اشتهای زائد الوصفی به زندگی (و همچنین غذا) داره برخلاف همسر سابقم.
بیماری درمانناپذیر و طلاق و این حقیقت که از خاورمیانه مهاجرت کردم و مشکلات فنی و روحی زیادی رو حمل میکنم دقیقهای سد راه دوست داشتنش و ارادهاش برای رابطه نبوده!
خودش رو خیلی خوششانس میدونه که منو پیدا کرده، آیا واقعا این مرد، که بدون اغراق و حتی متواضعانه وصفش کردم مال من خواهد بود؟ آیا پس از تمام رنجهایی که متحمل شدم بالاخره به آرامش میرسم؟
الکس حتی با اینکه میدونه مادر مذهبی من ازش خوشش نمیاد ولی مشتاق اینه که نظرش عوض شه و بتونه با مادرم در ارتباط باشه. پسرک متواضع من!
خواستم این خاطره رو ثبت کنم و به یادگار بمونه محاسنی که امشب در او دیدم. و شاید این داستان بتونه حال خوب کن باشه برای نی نی سایتی ها🌷