وقتی ک خونه پدری بودیم ب شدت اذیت بودیم از کتک زدنمون توسط مادرمون تا دعواهای همیشگی پدر مادر تا تبعیض بین بچه ها ب خصوص دختر و پسر تا اذیتای مادر در نبود پدر و ...خلاصه ک تموم فکر و ذهنم خلاصی ازون جهنم بود از مدرسه ک میومدم میرفتم کار اونم چ کاری بدون حقوق توی ی آرایشگاه زنونه تا صرفا خونه نباشم.نصف شبا درس میخوندم تا معدل و درسمو بالا ببرم تا دانشگاه خوب قبول بشم.کلی درس خوندم دانشگاه خوب رشته خوب قبول شدم ولی پدرم اجازه نداد برم گفت دختر آخرش کهنه شور میشه میره خونه شوهر کلفت میشه و فلان چرا خرجش کنم.نابودم کردن.تنها چارم ازدواج بود.ازدواج کردم با مردی ک هزاران برابر بدتر از خونه پدری بود.۷ سال ازم بزرگتره.خیلی عیبو ایرادات داره.بخوام بگم تمومی نداره (تو تاپیکای قبلیم هست) تا اینجا تحمل کردم ولی دیگ نمیتونم تازه گیر داده بچه دوم بیاریم من نمیتونم دیگ نمیخوام توانی ندارم خودش ی دنیا اذیت میکنه پسرمم همینطور ب شدت اذیت میکنه .خوشحال نیستم هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه همش ناراحتم تو خودمم سردردای بدی دارم نفس تنگی خواب نامیزون هزاران بار میخواستم خودمو بچمو باهم بکشم میخواستم از جهنم خونه پدری خلاص شم از چاله دراومدم افتادم تو چاه.
راهکار بهم بدین؟حالم خوب نیست انگار هوا نیست واسه نفس کشیدن.خدایا چرا حواست ب ما نیست.
خیلی ب شوهرم میرسیدم الان ب حدی رسیدم ک حتی جنازشم جلوم باشه برام مهمنیست خانوادمم حمایتم نمیکنن.میترسم اخلاق بچم مثل پدرش بشه کم آوردم خدا ی بار صدای من بندتو بشنو.😭با کسی هم نمیتونم درد دل کنم کمک بخوام همه از دم مشکل دارن شوهر منم غیر خودش کسیو قبول نداره.پولیم ندارم بخوام برم مشاور.ته خطم .خستم.دلم میخواد برم ی جایی ک هیچ کسو هیچ چیزی نباشه راه برم داد بزنم جیغ بزنم بخندم بدون این ک شوهرم بگه نخند ندو چادر سرت کن روسریتو بکش جلو.من همیشه خدا با حجابم ته بیحجابیم برداشتن چادرم اونم در صورتی ک مانتو بلند تا زیر زانو داشته باشمه روسریمم همیشه حجابی با کلیپسه مو بیرون نمیزارم اخلاقم اینه ولی شوهرم ی جوری بام برخورد میکنه انگار من خرابم.تا یک زن بحجاب ببینه کلی دعوام میکنه تازه اگ از فامیلای من باشه ک دیگ خونم حلاله اخه ب من چ ربطی داره ب اون چ ربطی داره پوشش هر کس انتخاب خودشه سلیقهی خوشه.قید فامیلمونو زدم حتی خواهرمو😭
قید بازارو گشتو گذارو زدم.هیچ جا نمیرم تو خونم قید دوستامو زدم تنهام .دیوونه ام.افسردم.تا الان دوبار بیمارستان سر ناراحتی قلبی بستری شدم من ک سالم بودم چیزیم نبود جرا با انتخاب اشتباه زندگیمو تباه کردم.اینده ی ی طفل معصومم هم ب خطر انداختم.جدا بشم چ کنم باهاش بمونم چ کنم؟قلبم درد میکنه کمکم کنین دعام کنین.