دیروز به اصرار شوهرم پاشدیم رفتیم خونه مادرشوهرم جاریمم اونجا بود
شوهرم من با بچه هارو اونجا گذاشت خودش رفت کار داشت من با بچه ها رفتیم خونه سلام دادم جواب سلامم و نداد اصلا براش مهم نبود که ما اومدیم رو به جاریم گفت فلانی(اسمشو نمیتونم بگم) غذا رو گازه بچهات گرسنه نشن هرچی خواستین بردارید من با حالت عصبانی یه گوشه نشستم و گفتم مادر بهتون سلام کردیما گفت شنیدم چرا پسرم نیومد گفتم رفته سرکار گفت اره دیگه بیچاره مجبوره واسه شماها کار کنه منماز تو داغغغغغ بودم گفتم اون مرد خونست اون کار نکنه من کار کنم اون یه زندگی رو دوششه مادرشوهرم بعد بلند شد گفت بدون پسرم دیگه نیا اینجا چقدرهم پرو شدی انقدر بهم برنخورد با بغض رفتم تو اتاق انقدررررررررر گریه نکردممم تا شوهرم بیاد بریم خونه اگه خونمون نزدیک بود خودم پامیشدم میرفتم ولی خب دوره خونمون سرظهر چجوری میتونستم بیام خونه حالا این به کنار به شوهرم میگم مادرت اینطوری میگه بهم اونم پشت مامانشو میگیره یعنی از دیشببب دارم بکوب گریه میکنم اخه پیش جاریم اینطوری بهم گفت خرد شدم 😢😢😢😢