2777
2789
عنوان

داستان سمیه زندگیه من😐

2112 بازدید | 82 پست

یبار دیگه تعریف کردم الان باز پیش اومده خیلی حالم بده پنیک بهم دست داد اصلا کی هست بگم؟شاید بعضیا خونده باشن چون یبار تعریف کردم الان کامل ترمیگم 

بگین چه غلطی کنم شکایتم نمیشه کرد

(۲۰ سالگی )حدود ۷ سال قبل ازدواجم وقتی دانشجو بودم یه پسره تو کلاسمون خیلی سعی میکرد که تو اکیپای دوستی بهم نزدیک شه که آشنا بشیم چون آدم درونگرایی بود میترسید مستقیم بگه و هم اینکه مطمئن نبود ازینکه من از کسی خوشم میادو رابطه دارم یانه

یادمه اون موقع کراش ۳ تا ازدوستام بود😃قیافه ی خیلی خوبی داشت ولی کلا چون دوستام دوسش داشتن من قطعا حسی بهش نداشتم و نمیتونستم داشته باشم.

۴سال ازم بزرگتر بود ولی من کلا عاشق تفاوت سنی زیاد بودم همین الانم اختلاف سنیم باشوهرم ۱۳ ساله😙

خلاصه گذشت بچه ها چند بار برنامه چیدن برای بیرون رفتن مثلا: من تو خصوصی  اونی که اسمارو مینوشت میگفتم میاااام اسم منم به لیست اضافه میکرد و لیست رو میذاشت تو گروه.

تو گروه هم اسم من یه نفر دیگم بود یهو مینوشت این شیلا کدوم شیلاس که میاد😁میخواست بدونه من میام یا اون یکی

ولی  من اکثرشو میپیچوندم و نمیرفتم😐

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

گذشت تا من انقد پیچوندم که کلا اصلا فارغ التحصیل شدم

و من چشمام ضعیف بود کلا اصلا اون نگاهیم میکرد از من نگاهی نمیگرفت.

فارغ التحصیل شدم گروه همچنان پا بر جا بود خواستیم دور هم بریم کافه که از شانس اون روزو رفتم ولی اون نیومدددد

خییلی بهش فشار اومده بود که رفته بودم چون عکسای دسته جمعیو گذاشته بودن تو گروه


خلاصه تو اون گروه یه پسری بود که من قراربود برم تو کارخونشون کار کنم ولی انگار خوششم اومده بود از من

تو جمع پسرونشون گفته بودددد و اینم حرصی شده بود و بالاخره یه روز تصمیم گرفت که بیاد بهم پیام بده و از حسش بعد از یه سال بگه

میگم فوق العاده مغرور و درونگرا بودددد.

اول یه چندروز حرفای معمولی میزد به بهونه های مختلف بعد یه روز گفت بریم بیرون دوتایی منم که خب کنجکاو شدم ببینم این مغروری که همه دوست داشتن چجور شخصیتی داره رفتم باهاش بیرون.

خلاصه یه شب قرار شد شام بریم بیرون

رفتیم بیرون و کلا بعد اون شب داستان از دید اون عوض شد.

حس شدیدی پیداکرده بود علیرغم اینکه قبلا هم حس داشت کلا دو برابر شد اونشب.

حالا حسه من: هیچ احساسی نسبت بهش پیدا نکردم و فقط مثل یه هم کلاسی قدیمی بود

گذشت و این وسط اون ابراز علاقه هاش مستقیم شد و من هی رد میکردم چون اصلا هیچجوره هرچی تلاش کردم نتونستم دوسش داشته باشم نمیدونم چرا اینجاها ۲۲ سالم بود و اون ۲۶


این هی برای من گل و کادو میفرستاد در خونه و مامانم با خبر بود اتفاقا مامانم خوشش میومد میگف پسرخوبیه ولی دله من انگار طلسم شده بود فقط از رو دلسوزی جواب میدادم چون همش اصرار میکرد وگرنه من نمیخواستم اذیتش کنم از اول گفتم حسی ندارم میگفت نه درست میکنم حستو ولی خب نشد یه دلیلشم که فوق العاده بد دل بود ینی دستو پام قشنگ میبست اگه میدید با مرد غریب حرف میزنم بیرون شب گریه زاری راه مینداخت

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز