اول یه چندروز حرفای معمولی میزد به بهونه های مختلف بعد یه روز گفت بریم بیرون دوتایی منم که خب کنجکاو شدم ببینم این مغروری که همه دوست داشتن چجور شخصیتی داره رفتم باهاش بیرون.
خلاصه یه شب قرار شد شام بریم بیرون
رفتیم بیرون و کلا بعد اون شب داستان از دید اون عوض شد.
حس شدیدی پیداکرده بود علیرغم اینکه قبلا هم حس داشت کلا دو برابر شد اونشب.
حالا حسه من: هیچ احساسی نسبت بهش پیدا نکردم و فقط مثل یه هم کلاسی قدیمی بود
گذشت و این وسط اون ابراز علاقه هاش مستقیم شد و من هی رد میکردم چون اصلا هیچجوره هرچی تلاش کردم نتونستم دوسش داشته باشم نمیدونم چرا اینجاها ۲۲ سالم بود و اون ۲۶
این هی برای من گل و کادو میفرستاد در خونه و مامانم با خبر بود اتفاقا مامانم خوشش میومد میگف پسرخوبیه ولی دله من انگار طلسم شده بود فقط از رو دلسوزی جواب میدادم چون همش اصرار میکرد وگرنه من نمیخواستم اذیتش کنم از اول گفتم حسی ندارم میگفت نه درست میکنم حستو ولی خب نشد یه دلیلشم که فوق العاده بد دل بود ینی دستو پام قشنگ میبست اگه میدید با مرد غریب حرف میزنم بیرون شب گریه زاری راه مینداخت