سالها پیش بابام وقتی تازه ح رو از چ تشخیص میدادم و بخاطر آمپول هورمون یکم بلوغ زودرس داشتم وقتی مامانم رفته بود حج خیر سرش بهم دست درازی کرد.
من چون توی خواب این کارو میکرد و اونقدر اعتماد به نفس نداشتم بهش چیزی بگم وقتی بیدار میشدم همچنان خودمو به خواب میزدم.
یادمه حتی مثل ساندویچ نون پنیر خودمو توی پتو میپیچیدم و میخوابیدم اما باز وقتی بیدار میشدم ک یک حرومزاده داشت بهم دست میزد.
چندشب پیش تو تولد یک سالگی پسرم توی روی مامانم زدم که چرا وقتی فهمیدی این جریان ازش جدا نشدی
گفت چون طلاق خوب نیست گفتم یعنی خراب کردن زندگی و روحیه و آینده یک نفر دیگه خوبه طلاق خوب نیست
اینم بگم من کلا یک آدم یاغی و رفیق باز و پسر باز شدم با اینکه یک خانواده مذهبی داشتم و بعد از طلاقمم جدا زندگی میکنم.
دوست مامانمم ک همه بهش خاله میگفتیم چون خیلی صمیمی بودن و هستن من و خواهرم فهمیدیم که با بابام داستان دارن طوری که سه نفری میرن مسافرت. و من مطمئنم مامانم اجازه داده ک بابام صیغش کنه.چون قبلا هم بهم گفته بود با این مسئله مشکل نداره چون خودش رحمش برداشته بخاطر خونریزی چندین سال پیش و کلا سرد مزاجم بود.
اینم بگم بابام سیده و معلول مامانمم همسر شهید و بخاطر اینکه حضرت فاطمه رو خواب دیده زن بابام شده.
الانم مطمئن باشید بخاطر اینکه حضرت فاطمه توی اون دنیا ازش راضی باشه میگه من خرج و جا و مکان این سید اولاد پیغمبرو بدم دوستمم بهش بده که مدیون نشم.
این جریان بدجوری با روح و روانم بازی میکنه دلم میخواد شکایت کنم چون میدونم خیلی مذهبی هستن قسم دروغ نمیتونه بخوره وقتی ازش حقیقت بپرسن چون تو خواب و بیداری روحم داره رنج می بره.خودم فکر میکنم دلیل انحرافاتم و طرد شدنم از خانواده بخاطر این مسئله هست و من الان یک مادر تنهام که هیچ خانواده ای نداره و واقعا از کسایی ک باعث اومدنم تو این دنیا شدن ک نمیخوام بگم پدر مادر حالم بهم میخوره کاش واقعا این کابوس تموم شه و بتونم فراموش کنم