بعد از مدتها اومدم نی نی سایت.
خیلی ناراحتم و اعصابم خورده نمیدونم چیکار کنم.
داستانم توی تاپیک های قبلم هست.
ازدواج کردم حالا بعد فقط یک سال دارم حدا میشم
قبلش با شوهرم آشنا شده بودیم
همه چیزهایی که یک نفر باید داشته باشه رو من دارم، ولی شوهرم بهم توجه نمیکرد، دوسه بار حس کردم زیر سرش بلند شده به روش نیاوردم کنجکاوی هم نکردم ولی همه چیز عادی بود و انگار شک من بیخود بود. ولی اواخر تیر خودش اومد گفت جدا شیم. یه مدت تو خونه مثل غریبه ها زندگی کردیم، یه روزهایی باهم صحبت میکردیم
بگم بقیه شو؟
بگو عزیزم
خداوند بهت آرامش بده عزیزم
ببین اگه می‌دونی طرف درست بشو نیست و خانوادت پشت و پناه هستن ، بهتررررین راهه بخدا ، آزاد میشی
شوهر منم خیلی بهم کم توجه شده. البته خیانت نمیکنه
عزیزم😔
بگو خواهر
آدمی که قرار فردا بره امشب بره بهتره
چه یهویی
چند دفعه این مابین عصبانی شدم بهش گفتم جدا شیم گفت باشه
اما دیگه خسته شدم، خیلی اذیت شدم. من یک دختر خیلی موفقم که تو زندگیم هیچی کم نداشتم، با نداریش ساختم گفتم اخلاقش خوبه مرو زندگیه واقعا هم خوب بود ولی الان هیچ کاری باهام نداره هیچ کاری.
نمیدونم
باورت میشه توی یه خونه ایم و ازش خبر ندارم؟ برنامه زندگیمون مثل قبله فقط میدونم یک جای دیگه هم جدیدا میره سرکار مطمئنم که میره و دروغ نگفته اینم به زور بعد چند وقت جر و بحث فهمیدم که داره سر کار میره و چون می‌شناختم صاحب کارو میدونم که میره ولی اطلاعات دیگه ای ندارم واقعا
