پدر بزرگ من بین بچه هاش فرق میذاشته
پسراش همه مهندس و فلان جاهای خوب براشون خواستگاری میرفته و خرجشون میکرده با اینکه خیلی وضع مالیش خوب نبوده در حد توان براشون کار میکنه
دختراشو میگه باید قالی ببافین و اونقدر که به تحصیلو ازدواج پسراش اهمیت میداده دختراشو نه و هرکی میرفته خواستگاریشون میداده بهشون
الان که پیر و افتاده شده خاله هام و مادرم خصوصا یکی خاله هام کارای پدر بزرگم مثل حموم رفتن و پوشک تراشیدن ریشاشو غذا دادن و... رو میکنن و دکتر میبرنش
امشب رفتم قرصاشو بدم دستمو عین بچه های کوچیک محکم گرفته بود گفتم بابا جون چی شده گریه کرد
گفت خدا بهت دختر بده🥲
اگه خدا بهت دختر داد همه چی داده🥲