در کودکی، همیشه هنگام راه رفتن، دست هایم را به دیوار میکشیدم؛ کاری که امروز هم دارم با میله های زندان انجام می دهم تا تورا ببینم. تویی که همچون کودکان، رنگ های خمیربازی زندگی ام را در هم پیچیدی و مرا به این روز و لحظه رساندی!
من در بازی جرئت و حقیقت زندگی، جرئت را انتخاب کردم؛ اما دیدن تو بعد از این انتخاب، چیزی نبود که با شجاعتم از پسش بر بیایم.
من با این انتخاب، بادکنک احساساتم را در آسمانی رها کردم که کاکتوس ها آن را احاطه کرده بودند...
آقای زندگی بخش؛ من همونی هستم که تو فکر میکنی. ولی تو اونی که من فکر میکنم نباش!
"من اولین صفحه زندگی ام را خواندم؛ صفحه های بعدی آن را شما ورق بزنید :)