بچه که بودم درس نمیخوندم مامانم هر روز خدا دعوام میکرد و دخترعمه ام که خیلی درساش خوب بود رو همش میزد تو سرم و بهم حس خنگی میداد، من پزشک شدم با یه رتبه ی خوب او شد دامپزشک
الان دارم تخصص میخونم به دوستم چون نمره ی تاپ بوده رو دارن میبرن یکه سمینار تو آلمان بعد خیلی دلم شکسته بود داشتم با شوهرم درد دل میکردم جای اینکه آرومم کنه یا چیزی نگه میگه درس خونده تونسته، میتونستی تو میخوندی تازه سال دیگه این موقع هیئت علمی میشه بعد بیشتر میسوزی
والا خسته شدم انقد همه بقیه رو تو سرم زدن دلم میخواد بمیرم