مادرشوهرم پاشد گفت چی شده گفتم پره موشه اینجا
همون روزم قرار بود بعداز ظهر برگردیم
پاشدم وسایل رو جمع کردم و گفتم منو بکشینم نمیمونم اینجا از دریا بیان برگردیم
شوهرم اینا اومدن کلی ام شوهرم و باباش خندیدن که آره موشه و نمیتونه بخورتت که وفلان
منم فقط حرص میخوردم پامو کردم تو یه کفش که بریم
بعد آماده شدیم کم کم وسایل رو برداشتیم رفتیم داخل شهر که شوهرم گفت آره دل ندارم بریم بمونیم سر طهره هوا گرمه و من خسته ام یه جوری انگار زورکی منو متقاعد کردن که بمونیم و فردا برگردیم
منم گفتم باشه میمونم ولی من میرم اون اتاقی که اون سر حیاطه میمونم کلا اینور اصلا نمیام از لحظه ای که رسیدیم وسایلمو برداشتم و با پسرم رفتیم اونور
شوهرمم همش نگران بود انگار به خانوادش بربخوره ولی ترس من اصلا براش مهم نبود انگار هی میگفت بیااینور موقع خواب میری اونجا منم نرفتم و خیلیم ناراحت بودم
آخرشم بحثمون شد که تو خوشی زده زیر دلت مردم تو حسرت همین مسافرتن😏