2777
2789

سلام دوستان بیایین نظر بدین لطفا

ببینید من دوتا بچه دارم یکی ۸ساله اون یکی ۱ساله

بعداینکه یه ماشین معمولی داریم

امسال تابستون سه چهار بار با پدر و مادر همسرم رفتیم مسافرت

تصمیم گرفتیم که برای آخرین سفر تابستون امسال خودمون ۴نفری بریم شمال ویلای یکی از دوستامون 

دقیقا همون شبی که فرداش میخواستیم بریم همسرم بیرون بود که پدرش بهش زنگ زده که ماهم باهاتون میاییم

الان بقیش رو میگم

باش

فقط 4 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
کودکان هرگز در گوش دادن به صحبت های بزرگترها خیلی خوب نیستند اما هرگز در تقلید از آن ها کوتاهی نمی کنند! /دلانای من خوش اومدی به زندگیم عزیزم برات بهترین ها رو ارزومند هستم🦋🫶

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

رفتیم رسیدیم ویلا فکر کنین ۶؛۷ساعت تو راه بودیم با دوتا بچه ای که دائم نق میزنن تنگی جا تو ماشین و اینا رو تحمل کنی به امید اینکه میرسی اونجا استراحت کنی


رسیدیم ویلا یه خونه فوق العاااااده کثیف کثیفااااا


خلاصه با چندش وسایل رو جابجا کردم


و اون شب اول گذشت


صبح ها ساعت ۵؛۶پدرشوهرم ازخواب بیدار میشهه صبونه میخواد انقدر سروصدا میکنه که همه بیدارشن


خیایم رک و بدون تعارف میگه با من همزمان بخوابین همزمان بیدارشین انگار پادگانه خودش آدمیه که مثلا سفره وسطه همونجوری بعد غذا دراز میکشه میخوابه

سری پیش که رفتیم شوهرم رسما منو کلا نمیشناخت انگار خودش تنهایی یا با باباش میرفت جنگل و ساحل یه دعوایی اون سری کردیم سرااین قضیه حالا این دفعه مثلا مراعات کرد کلا یکبار دم غروب تنهایی رفتیم لب دریا

فکر کنید اینهمه راه با ما میان. هیچ درک ندارن بذارن حداقل یه جایی ما دوتایی تنها بریم

شوهرم همش میگه خوبه اینا بیان کمک حالتن واسه بچه ها د رصورتی که بخدا بیشتر زحمت اضافه میکنن


روز دومی که تو ویلا بودیم (اصل ماجرا اینجاست) شوهرم و باباش با دخترم سه تایی رفتن دریا 

مادرشوهرم خواب بود منم داشتم پسرمو میخوابوندم روی پام

یهو دیدم یه موش کوچولو رفت تو یکی از اتاقا داشتم سکته میکردم بخدا

گفتم خب حالا جهنم رفت تو اتاق اینوری نیومد که بیخیال 

یهو دیدم یکی دیگشون دویید اومد زیر مبلی که روبروی من بود 

یکی دیگه ام جلوی در ورودی هی میرفت زیر کابینت و هی برمیگشت

دیگه منو میگی کل وجودم میلرزید از ترس

کلا یخ کردم و از استرس و ترس عوق میزدم

مادرشوهرم پاشد گفت چی شده گفتم پره موشه اینجا

همون روزم قرار بود بعداز ظهر برگردیم

پاشدم وسایل رو جمع کردم و گفتم منو بکشینم نمیمونم اینجا از دریا بیان برگردیم

شوهرم اینا اومدن کلی ام شوهرم و باباش خندیدن که آره موشه و نمیتونه بخورتت که وفلان

منم فقط حرص میخوردم پامو کردم تو یه کفش که بریم

بعد آماده شدیم کم کم وسایل رو برداشتیم رفتیم داخل شهر که شوهرم گفت آره دل ندارم بریم بمونیم سر طهره هوا گرمه و من خسته ام یه جوری انگار زورکی منو متقاعد کردن که بمونیم و فردا برگردیم

منم گفتم باشه میمونم ولی من میرم اون اتاقی که اون سر حیاطه میمونم کلا اینور اصلا نمیام از لحظه ای که رسیدیم وسایلمو برداشتم و با پسرم رفتیم اونور

شوهرمم همش نگران بود انگار به خانوادش بربخوره ولی ترس من اصلا براش مهم نبود انگار هی میگفت بیااینور موقع خواب میری اونجا منم نرفتم و خیلیم ناراحت بودم

آخرشم بحثمون شد که تو خوشی زده زیر دلت مردم تو حسرت همین مسافرتن😏

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز