ما چندسال بود كه باهم بوديمو يكسال بعد بخاطر شرايط زندگيم رفتم تهران براي زندگي گذشت و گذشت ما به دلايلي كات كرديم و بعد ٥سال برگشتيم بهمخيلي حالم خوب بود تا اينكه سر موضوع خيلي كوچيكي كات كرديم
خب
باهم و من رفتم شهرشون كه ببينمش و اونم تازه دوره اموزشيش تموم شده بود وقتي رسيدم بهش زنگ زدم و اون بلاكم كرده بود به مامانش زنگ زدم خيليماهه مامانش بهترينه واقعا گفت الان بهش زنگ ميزنم
سايت خيلي مسخره شده براي كاركتر ارور ميده
بياد دنبالت گفتم مرسي خاله و قطع كرد زنگ زد گفتم منم رد كرد من موندم يه شهر غريب تنها بودنمو حس كردم جلوي ترمينال نشستم زار زدم همه نگاهمميكردم گوشيم ٢درصد شارژ داشت رفتم
يه ساندويچي به اقاهه گفتم ميشه گوشيم اينجا بزنم شارژ گفت اره ابجي حتما ساعت٨:٣٠بود منتظر موندم بازم زنگ نزد رفتم يجا رو گرفتم و منتظر بودمزنگ بزنه ولي نزدگوشيمو بغل گرفتم و خوابيدم صبح بيدار شدم
قلبم شكست وقتي ديدم هيچ پيام نيست رو گوشيم به مامانش پيام دادم گفتم بنظرتون ادرس و بفرستم براش تا بياد دنبالم جواب داد گفت ديشب اومدباهاش حرف زدم و دعوامون شد و ول كرد رفت 💔
چن سالتونه
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
19 ثانیه پیش
20 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
