بچه بودم تابستوناخواهرم منومیبردخونش براش قالی ببافم درست یادمه یازده سالم بودخونمون راهش دوربودمجبوربودم شبااونجابخوابم نصف شب بهم دست میزدیاخواهرم خونه نبودمنوتنهاگیرمیاوردبه همه جای بدنم دست میزدعقلم نمیرسیدبه کسی بگم مجبوربودم تحمل کنم راستش خجالت میکشیدم کارم شده بودگریه اینقدرگریه میکردم ارخدامیخواستم اونوبکشه..اینقددپیش مادرم التماس میکردم منونفرسته خونه خواهرم امامادرم گوش نمیدادالان یادبچه گیام میافتم ناراحت میشم .اززمان بچه گیام تاحالااینقدردعاکردم یه اتفاق براش بیافته اصلاانگارنه انگارنمیدونم چراخداصدامونمیشنوه..شوهرخواهرم بااین کارایی که درحقم کردروزبه زوززندگیش بهتروبهترمیشه چراهرکی ظلم میکنه خدابیشترهواشوداره آخه من چه گناهی کردم اینقدربایدغذاب بکشم