سلام خانوما من یه دختر ۴ ساله دارم تا سه سالگیش توخونه پدرشوهرم زندگی کردم و بچم به اونا وابسته است ولی یکساله که به خاطر شغل نقل مکان کردیم به شهر دیگه که اونجا هیچ بچه ای همبازی بچه ی من نیست و خلاصه دختر من از خداشه نیاد اینجا...پدرشوهرم ادمیه که حرف باید حرف خودش باشه و من اصلا بلد نیستم مخالف حرفش حرف بزنم هردفعه میریم اونجا ازمون میخواد دخترمون همونجا بمونه ومن هردفعه مخالف بودم ولی جرعت نکردم بهش بگم به شوهرم میگم تو پسرشونی تو بگو اونم میگه من جرعت ندارم یعنی زیاد هم دوری دخترم براش مهم نیست چون به دوریش عادت کرده ولی من عادت نکردم و هم اینکه تنهام شوهرم میره سرکار این خیلی بده که یه مادر و بچه ازهم هردفعه به مدت بیست روز و یکماه دور کنی میخوام بهم یاد بدین چطور با زبون نرم بهش بفهمونم نمیخوام دیگه دخترم اونجا بمونه و باید هردفعه همرامون برگرده
تنها راهش اینه که دخترت رو کلاسی که بهش خیلی علاقمنده و براش جذابه ثبت نام کنی .هم دخترا دیگه دوست نداره پیش اونا بمونه و هم شما بهونه داری که کلاس ثبت نام کردیش
اشتباه خودت بوده از اول عادتش دادی به اونجا بهت وابستگی نداره وگرنه بچه نیم ساعت از مادرش دور بمونه ...
دفعه اول من اصلا خبرم نشد که شوهرم بدون خبر من اینو فرستاده بود دنبال عموش واز اونجا شروع شد تا میام جچزی بگم میگن اونکه ازخداشه وراحت بدون شما سرمیکنه اصلا اسمتونم نمیبره شماهم که بار اولت نیست دوره ازت بذار بمونه
خیلی سخته تا یکماه دور باشم زودتر نمیتونم چون سرکار هستیم هم من هم شوهرم و اینکه فقط پدرشوهرم اینجوری میخواد مادرشوهرم که همه کاراش به گردنشه و خسته میشه و بچه هاش راضی نیستن اینقد بمونه جالب اینجاست هردفعه به من فشار میارن بیا دنبال بچت منم میگم خودتون به پدرتون بگید یا مادرتون که خستس بگه من توان نگهداریشون ندارم دیگه نگهش ندار ولی میگن نمیشه بابا لج میکنه و منو مقصر میدونن تو موندن بچم