بالاتر از ایستگاه مترو، بساط دستفروشا رو نگاه میکردم و آروم آروم روبه راسته بازار راه میرفتم که به راسته بازار برسم که یه صدای بلندی توجهمو جلب کرد. یه مرد مُسنی با یه صدای خشنی با یه اخم کمرنگی، دستشو دراز کرده بود یه کاغذ شبیه قبض پوز دستش بود. چندبار صدا زد آقا!
یه مردی تقریبا هم سن و سال خودش، داشت رو به پایین میرفت، برگشت نگاش کرد. مرد اولیه گفت آقا، اون بالا، این از دست شما افتاد. اگه احتیاجش ندارید بندازید سطل زباله!
اونم هاج و واج...
یه کم نگاش کرد و با اخم اومد ازش گرفت و رفت.
منو میگی😃👏🤭 قند تو دلم آب میشد😂
ذوق زده شده بودم. یعنی اگه حاشیه ایجاد نمیشد میرفتم پیشونی پیرمرده رو ماچ میکردم😂
باور کنید هرچی گشتم استیکر مناسب حال اون روزمو پیدا نکردم.
چقدر خوب میشد توی همه محله ها از این آدما پیدا میشد. نه؟
یا نه اصلا
خوب میشد اگه خودمون راضی نمیشدیم دائم یکی پشت سرمون آشغالامونو جمع کنه. یه جوری رفتار میکردیم که از هرجا رد میشیم رد بدی از خودمون جا نذاریم.
چه فیزیکی چه اخلاقی