من به هیچ وجه با مادرم صمیمی نیستم. هیچ حرفی برای گفتن باهاش ندارم.ارتباط چشمی اصلا نمیتونم باهاش بگیرم.اصلا تو چشماش نگاه نمیکنم.بگو بخند باهاش نمیکنم.و فقط حرف زدن در حد نیاز هست و رفع مواجب.
۱۲ ساله ازدواج کردم و مستقل شدم. قبلش هم وقتی خونه مادرم زندگی میکردم همینطور بودم. هفته ای یه بار میرم خونشون بیشتر با خواهربرادر مجردم خوشم. و با مادرم در حد سلام و علیک.
این قضیه بیشتر وقتی حس کردم که باهاش رفتم مسافرت. هفته پیش. احساس کردم مامانم از این رفتار من موذب میشد.
البته اینم بگم من شخصیت اجتماعی بسیار گرمی دارم.با خانواده همسر.فامیلای همسرم. فامیلای خودم. به شدت خونگرم و از اینا که مجلس و مهمونی رو میگیرن دستشون و مدام صحبت میکنن و یاهمه رو میخندونن .همچنین محل کارم به شدت اجتماعی.
اما با مادرم اینطوریم.