من از وقتی بچه هام دنیا اومدن
دوتا بچه دارم ک شیر بشیر پشت هم هستن
تولدام حسی خیلی بدی دارم و یهو دعوای بدی میکنیم با همسرم
همسرم مرد بسیار خوب و ارومیه با رفتار و کاراش نشون میده دوسم داره
اما اگر ی موقع بی توجهی کنه ب من خیلی ناراحت میشم خیلیا
بعد جمع میشه این ناراحتیا یهو منفجر میشم
دو روز قبل تولدم رفتیم پارک پسرم دوتا بلیط گرفت سوار اسباب بازیا بشه اما سوار نشد
مرده بلیط فروشم گف نه دروغ میگی و پسرت بازی کرده
منم اعصابم خورد شد چون از قبل فشار روم بود و اینجا حق با من بود داد و بیداد کردم بعدم با همسرم بحث کردم
اونم فقط میخاست ارومم کنه و گف اصلن ارزش نداره دعوا و بحث سر این موضوع درحالی ک من همه چی رو قاطی پاتی کردم
خلاصه بعد ک اروم شدم اومد با ناز و نوازش و مهربونی کنارم
روز قبل تولدم هم رفتیم تفریح تا شب
من همش ناراحت بودم و توفکر کارام
روز تولد
همسرم مرخصی گرفته بود
واز صب تا ظهر بیرون بود ب من گف بانک بودم
شب گف بریم بیرون
منم وسایل اماده کردم گف نیار شام بیرون میخوریم گفتم بچه ها نمیخورن و خلاصه درست کردم
حوصله تیپ خفن زدن نداشتم و معمولی اماده شدم
بعد همسرمم بردمون کافی شاپ
اونجا مادرشوهر و خواهرشوهرم نشسته بودن
من لبخند زده بودم اما انگار انتظار داشتن خیلی ذوق کنم
خب دست خودم نبود و ذوقم نیومد چون انتظار داشتم اینا اونجا باشن
بعدم مامان بابا و خواهرم اومدن با دیدنشون بلند شدم چون اصلن انتظار دیدنشون نداشتم
بعدم کیک رو اورد همسر