چن سالگی عشق رو تجربه کردی؟

۱۴ ۱۵ سالم بود زمان دبیرستانم عاشقش شدم اونم عاشقم شد ولی من ولش کردم نمیدونم چرا🥲

منم دقیقا هم سن شما و پسر عمم.  الان گاهی خوابشو میبینم تا دوسه روز فکرم مشغول میشه

آدم عشقش رو هیج وقت فراموش نمیکنه 

۲۳ سالگی البته از این دوست داشتنای دور بود دوست نبودم باهاش الآنم زن داره بچه داره 

چرا؟

چه خوب که باش نیستی

والا من فهمیدم همه ی عشقای قبل از عشق خودم که همسرمه سوتفاهم بود... سنم کم بود هرکی میدیدم فک میکردم خوبه !!! متاسفانه کم عقل بودم ...

۱۶سالم بود...الان کنارم خوابه

عاشق نشدم تا حالا

به نظرتون بی عقلی بخوام با یه کشاورز دور از خانواده ازدواج کنم؟

۱۹

الان ۲۰ سالمه

از ۱۹ سالگی باهاشم 

دیشب خواب عشقم رو دیدم صدام کرد رفتم پیشش حرف زد باهام یادش بخیر اولین دیدار سی سال پیش بود دیگه حرف نزدیم از غرور کات شدیم 

هر عشقی یه تاریخ انقضا داره

از بچگی ینی از وقتی ده دوازده سالم بود میدیدمش

از همون موقع ی جورایی ازش خوشم میومد

نگاهای اونم گاهی ب خودم میدیدم و با توجه به اینکه مغرور بود فکر میکردم یه دلیلی داره این نگاهاش

گذشت و حدودا تو بیست سالگی دیگ قبول کردم ک این ی حس عمیقه...

خیلی نگاهم نمیچرخه و سر به زیرم ولی وقتی اونو میدیدم نمیتونستم نگاش نکنم

هرچند ک بازم خجالت میکشیدم و نگاهام زیرزیرکی بود

الان بیست و دو سالمه

فهمیدم ک حتی پدر مادرش منو واسه ازدواج بهش پیشنهاد دادن ولی نخواسته :)

و یکی دیگه رو میخواد

من نگاهم فقط به خودش بود

فقط خودشو میخواستم

ولی اون نخواست

امیدوارم خوشبخت بشه ولی واقعا دلم شکست😔😔

انشالله تو زندگیت موفق باشی و غصه ی هیچ کسی نخوری مواظب سلامتی خودت باش

من وقتی ۱۸سالم بود یه پسر جوون و پولدار از طریق دختر همسایه مون بهم پیشنهاد ازدواج داد و خواسته بود بیاد خواستگاری  ولی من شرایط خواستگاری رو تو اون موقعیت نداشتم 

ولی با هم تلفنی در ارتباط بودیم چند ماه و من از روز اول  روش دل گذاشتم چون واقعا تو خونه دیده نمیشدم یا بدتر بهت بگم تحقیر میشدم و انگار منتظر یه جرقه بودم که فوران کنم  بخیال خودم عاشق شدم  و ... احساس کردم روم دیگه حساب نمیکنه واسه ازدواج    قضیه رو به خواهر بزرگم گفتم رفت بدتر بین ما رو بهم زد و به خانوادم گفت بدتر موقعیتم خرابتر شد

تا بعد ده سال اصلا نیومد خواستگاریم بی شرف   در صورتی من یا عاشقش بودم یا احتیاج 

خیلی کمبود محبت داشتم برادرم دوسم نداشت تحقیرم میکردبعد از این موضوع دیگه بهونه دست‌آمده رود بدتر اذیتم کنه

بابا و مامان و بقیه  که اصلا محبت نمیدونستن چیه 

بعد ده سال با شوهرم ازدواج کرد خدا شاهده اصلا بهش فکر هم نمیکنم  تازه میگم خدا رو شکر با این خانواده زن ستیز ازدواج نکردم  هر چیزی یه پروسه ای داره منم ناراحتی کشیدم ولی به خدا ارزش نداشت آدم خوبه اعصابش و بزاره واسه شوهر آینده و مهمتر از همه بچه هاش نه آدم های بی معرفت