سه ماه باهم دوست بودیم بعدش اومد خواستگاریم نه از لحاظ فرهنگی باهم جفت و جور بودیم نه از لحاظ موقعیت اجتماعی مادرم و خواهرم به شدت مخالف خانواده اونم همه شون مخالف بودن چون اونا مومن و با حجاب اما ما نه پدرم از بچه گی ما رو آزاد و درست تربیت کرده بود میدونست که من با آرمان دوست هستم و حتی با هم اومدیم خونه تا با بابام حرف بزنه و پدرم همونجا بهش گفت من به انتخاب درست احترام میزارم میدونم که درست انتخاب میکنه خلاصه ما با هم ازدواج کردیم مشکلات مالی زیادی داشتیم اما با عشق زیادهمه رو تحمل کردیم من دوسه میلیونی پس انداز داشتم چون غریق نجات و مربی شنا بودم تابستونا تو دریا کار میکردم و پولمو پس انداز کردم هرچند از لحاظ خانوادگی و وضعیت مالی خوبی داشتیم اما مادرم دوست داشت ما مستقل باشیم شوهرم اما هیچ پس اندازی نداشت و تازه از سبزوار به تهران اومده بود منم چون خواهرم داشت جدا میشد به اصرار مادرم علارغم میل پدرم خونه ویلایی شمالمون رو اجاره دادیم و اومدیم تهران تازه من از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و دربه در دنبال کار بودم .
شب خواستگاریم تازه شوهرم با پارتی بازی برادرش که تو وزارت اطلاعات بود تو ناجا کار پیدا کرده بود و خودش هم عصرها تو مغازه پسرداییش کارهای تعمیرات کامپیوتر و پخش فیلم و سی دی کار میکرد .
ما زندگیمونو پر از عشق و امید شروع کردیم من به جای جهیزیه ، پس اندازمو دادم واسه پول پیش خونه یادمه اوائل حتی فرش نداشتیم پدرومادرم پولی که میخواستن واسم جهیزیه بخرن و کمک کردند تا ما پول پیش بدیم و عروسی بگیریم ولی بازم مامانم دلش نیومد برام یخچال و تخت و گاز خرید تا بتونیم زندگیمونو شروع کنیم به لطف خدا و تلاش مادرم من تو شرکت نفت تونستم به صورت پیمانکاری استخدام شم و کم کم با تلاش دوتامون تونستیم وسایل خونه بگیریم یه خونه آبرومند اجاره کنیم و بعدشم که بچه دار شدیم پسر اولم آرتین بود که بعد از دوسال مجددا باردار شدم و آنیتا دخترم به دنیا اومد شرایط زندگیمون خیلی سخت شد شوهرم از ناجا بیرون اومده بود چندماه بیکار بود تو شرکت نفت براش کار گرفتم و بعدش با کمک یکی از همکاراش با شرکت ملک به صورت ساعتی کار میکرد و بعدشم کلا از نفت اومد بیرون و کامل با ملک که شرکت خصوصی بود کار کرد.اوائل خیلی خوب بود اما بعدا علی الحساب حقوق میگرفت و ما با دوتا بچه واقعا زندگی سختی داشتیم یادمه تازه آنیتا رو زایمان کرده بودم که جاریم اومد پیشم شوهرم اون موقع ها اکثرا ماموریت شهرهای مختلف میرفت و من تنها بودم .مادرم هم کربلا بود و من تنها بودم واسه همین جاریم یه روز اومد پیشم و خواست برام غذا درست کنه وقتی در یخچال و باز کرد با ناراحتی گفت فرناز تو هیچی گوشت و مرغ تو یخچالت نداری مثلا زن زائو هستی و من با خجالت گفت آرمان هنوز حقوق نگرفته و منم چون تو مرخصی زایمام بودم حقوق نداشتیم بالاخره دوران سخت زایمان و درهام تموم شد اکثرا تنها بودم خواهرش به عنوان پرستار بچه ها کنارم بود و ازم حقوق میگرفت البته همون ماه اول گفت چون دوتا شدن باید حقوقمو اضافه کنی بماندکه داستانهای خودش و دردسرهای خودشو داشت خلاصه دیدم نمیتونم دست تنها با دوتا بچه تو شهر غریب دور از خانواده این بود که بعد از کلی فکر کردن و سبک و سنگین کردن با هشت سال سابقه کاری از شرکت نفت اومدم بیرون کلا اومدیم شمال و قرار شد شوهرم که مهندس نرم افزار شرکت ملک بود به صورت دور کاری ، کار کنه