مامان بابام دارن طلاق میگیرن
از وقتی زایمان کردم هیچکسو کمک حالم نداشتم مامانم حتی یکشبم پیشم نموند با درد شدید بخیه شبا بیدارمیشدم بچمو رسیدگی میکردم روزاهم کارای خونه و غذا
شوهرم اون موقع همراهم بود
ولی چند وقته دعواهای مامانم اینا اوج گرفته دارن طلاق میگیرن تاثیرش تو زندگی من زیاد بوده
ازین ور بچم بد غذاس پدرم درمیاد بهش غذا بدم
حالا شوهرمم شده قوز بالا قوز
زورم کرد برم دکتر اعصاب دکتر گفت اختلال اضطرابی داری دارو داده من ترسیدم نخوردم گفتم بزا اول ورزش کنم اگه حالم خوب نشد قرص میخورم
چون میگن ورزش درمان بیماری هاست
ولی شرایط ورزش ندارم کسی نیس بچمو نگهداره چهار ماهه یه آرابشگاه نرفنم خودم تو خونه انجام میدم
وقت هیچیو ندارم یه دوس دارم یه ساعت یه روز درمیون حداقل مال خودم باشم
کارای خونه از یه طرف بچه بد غذا پدرمادری که هیچ وقت پشتو پناهم نبودن حالم خیلی بده ازین ورم شوهرم گیر داده به من تو مریض روانی باید قرص بخوری هر روز دعوا داریم همیشه منو مقصر میدونه یبار نشده بغلم کنه سرمو بزاره رو شونش بگه هرچقد دلت میخاد گریه کن من هستم
همش تا میام درد دل کنم میگه تو غر میزنی
تو فلانی تو اینجوری تو مشکلات خانوادتو باید نادیده بگیری من همچی تمومم هیچی واست کم نزاشتم
میشیمه پا میشه هی میگه غذارو باید بزاری جلوی بچه اگه نخورد برداری از همه چیم ایراد میگیره
خسته ام خسته