هر جا میریم میشینه کنارش باهاش شوخی میکنه میگه میخنده نفسم عزیزم صداش میزنه تو جمع اونم براش ناز میکنه خیلی تو کارای خونه بهش کمک میکنه جاریم همه رو تو مشتش داره حتی خانواده شوهرو منم باهاشون اوکی هستم اما اونو خیلی بیشتر میخوان
حالا شوهر من هرجا میریم صد متر اونورتر میشینه اخم میکنه و تو خودشه نصف عمرش یا خوابه یا حوصله ندارم بچه ها بخدا خیلی خسته ام نگید ظاهر زندگیشو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن چرا ظاهر زندگی من اونجوری نیست چرا شوهرم حداقل ادا در نمیاره خیلی دلم گرفته کنارش احساس خوشبختی نمیکنم کاش میمرد...💔