منم ی پسر کوچولو دارم مادرشوهر رو ک میبینیم سر همه چی حسودی میکنه و اونم میخواد مثلا همسرم میگه برا ایراندخت چادر خریدم سریع میگه مال من خیلییییی کهنه شده یا همسرم میگفت ایران رو باید ببرم کربلا اینقدر جیغ و داد کرد ک اول منو باید ببری وگرنه نمیبخشمت و این حرفا برادرشوهرم پسر نوجونش رو اربعین برد کربلا این خووودش رو کشت همش نفرینش میکرد و گریه میکرد ک چرا منو نبرد من مقدم تر از زن و بچه اشونم
دلم میسوزه هم برای اون هم برای خودم آخه یک عمر خون دل خورده و بزرگ کرده حالا رفته یکی دیگه رو تامین میکنه و گوش ب فرمانه
از اون طرفم خب طبیعت همینه
پسر من از اول ک نطفه اش بسته شده خیلی برای من سختی داشته ن سختی هایی ک همه ی مادرا میکشن یک مقدار بیشتر توی تایپک هام هست میترسم منم خیلی دلم بشکنه وقتی تمام کانون توجهش بشه همسرش همش ب خودم میگم ن باید خوشحال باشم بعد این همه سختی ب سرو سامون برسه اما ته دلم میترسم از اینکه عروس خانمم نخواد بیاد خونه ی ما از اینکه پسرم ازم دور بشه برا همین همش دوست دارم وقتی از آب و گل در اومد من دیگه توی این دنیا نباشم ک ن اونا معذب بشن و ن خودم حال دلم بد بشه و یاد سختی ها و مریضیاش بیافتم و قلبم بشکنه و اثر بدش بیاد رو زندگی بچم