یه خانمی بود هر سال عاشورا نذر حلیم داشت .فوت کرد . بجه هاش گفتن دیگه نمی پزیم راحت شدیم !،
نگو بین خودشون بعدا حرف زدن که یک سال هم بعد فوت مادر بپزیم .ولی خانمش منصرفش کرده بود !!!!
من از هیییییچ کدوم خبر نداشتم . خواب دیدم یه جایی مه الوددبا اون خانم نشستم گفتم منتظر چی هستید ؟ گفت قراره پسرم برام غذا بیاره !! قشنگ گدشت زمان رو حس کردم .. بعد مدتی خانم پاشد و ناراحت گفت نه دیگه دیر شد پسرم نفرستاد . بعد. رفت ..
من این خواب رو برای پسرش تعریف کردم .. پسرش وسط هییت زار زد و گریه کرد. و نشست رو زمین گفت وای .. مادرم منتظر بود و من انجام ندادم .. گفتم چی ؟؟ عروسش گفت حلیم رومی خ اسایم بپزیم من منصرفش کردم و دیگه نپختیم !