دوهفته بود یکی از اقواممون (پسرخاله بابام) ک همسایمونم بود مرده بود منم چون جدا ازخانوادم بودن و شاغل بودن وقت نداشتم مراسمش برم
ی شب ساعتای سه از خواب عجیبی ک دیده بودم بیدار شدم اولش خیلی ترسیدم بعدش گفتم خوابه خوابیدم
خواب دیدم تو انباری تاریکشون وایساده بود دوتا تابوت بود یکیش جنازه خودش بود و اون یکی خالی،روکرد بهم گف قراره یکی ب زودی این تو بخوابه
وقتی بیدار شدم خیلی ترسیدم نیم ساعت طول کشید تا ترسم بره ب خودم گفتم چون نتونستی بری ناراحتش بودی بهش فک کردی ک خوابشم دیدی فردا صبش مامانم زنگ زد گف دایی بابات مرده باید بیای زن دایی سراغتو میگرفته،من برگام ریخته بود من حتی نمیدونستم دایی بابام مریضه و ترس برم داشت مطمئنم خواب نبود