دوستان من ۲۲ سالمه پارسال با یه نفر اشنا شدم کم کم بهم دیگ وابسته شدیم خیلی باهم خوب بودیم طوری بود ک هرجا میرفتیم بهم دیگه خبر میدادیم کلی خاطره با هم داریم الان یک ماه میشه که رابطه مون بهم خورد و رفت خیلی از نظر روحی اسیب دیدم دیگ نمیخندم عصبی شدم تحمل ادما واسم سخت شده هرجا میرم یادش میفتم بغض گلومو میگیره من قرار بود درسمو خوب بخونم کنکور بدم ولی بخاطر اون از درسم افتادم کنکورمو خراب کردم اونم برگشت خیلی راحت گفت از زندگیم عقب افتادم خیلی زیاده روی کردیم باید ب کارم و زندگیم برسم و رفت وقتی به حرفاش و وقتی ک ازم گرفت فکر میکنم دیوونه میشم چیکار کنم حالم خوب بشه مدام گریه میکنم
چون وابسته شدم الان سخته برام خیلی دارم تلاش میکنم دوباره بلندبشم و کار کنم و موفق بشم
ببین بلانسبت طرف مادرشو ازدست میده بردار جونشو ازدست میده ولی بعد چند وقت باید به زندگی عادیت برمیگردی نمیگم فراموش میشن ولی مثل قبل ناراحت نیستی براشون شما که دیگه چند وقت با یه پسر غریبه بودین حالا که تموم شده میخوایی خودتو گوشه گیر و افسرده کنی بیخیال بابا از زندگیت لذت ببر دنیا دو روزه ارزش نداره بخوایی سر یه رابطه خودتو ناراحت کنی
میفهمم ذهنت الان مقاومت میکنه ببین بزارشون تو یه جعبه ( عکسا رو هم بریز تو کارت حافظه یا کلا ...
عکسارو فرستادم یه جای گوشیم ک جلو چشمم نباشن هدیه هاشم همه رو گذاشتم داخل کمدم درشو قفل کردم نرم سراغش.از یه نفر بهم خبر رسید رفته با یه نفر دیگ این داره عذابم میده
اره بابا.من اینو فهمیدم که تو زندگیم حتی خانوادمم بدردم نمیخورن خودم تک و تنهام هیچکیو ندارم یکیو ندارم که باهاش درد دل کنم بی این همه بی کسی وتنهایی ولی موفقم دارم مدرک مربیگریمو میگیرم دوماه دیگم مسابقه انتخابی تیم ملی قراره برم همیشه شادمو میخندم گور بابای هرکی که هست ورفته والا
افرین واقعا بهترین کارو میکنی هیچکس ارزشمندتر از خودت واسه خودت نیست امیدوارم موفق باشی همیشه❤
من میدونم حالا ماها برات صحبت میکنیم یکم خوب میشی بعد که گوشیو کنار بزاری یکم تنها شی باز حالت گرفته میشه تجربشو دارم ولی واقعا به حرفامون قشنگ فکرکن الکی خودتو ناراحت نکن سریه بدرد نخور اون اگه معرفت داشت وادم بود که ول نمیکرد بره توام سنگ دل باش قوی باش بی احساس باش عین خودش
خیلی بد چون یه کلمه هم نخوندم ( سال دوازدهم انقدر بهم سخت گذشت که خدا میدونه و یه تایم طولانی ای باید استراحت میکردم گفتم برای تیر بخونم که بهمن فهمیدم اقا دانشگاه که رفته ادم شده برا من و گند زد به روانم)خلاصه که سرتو درد نیارم با مامانم نشستم راجع به زندگیم حرف زدم اونم که دید عقلم اومده سر جاشو دیگه تف تو صورت این پسره نمیندازم یکسال بهم فرصت داد تا درس بخونم و کنکور بدم