اها بعد دختره رفت تو اینستا پسر خاله زید سابقشو پیدا کرد و الکی چت کرد باهاشو عکس فرستاد براش اونم بهش گف بیا بریم قرار
بعد دختره هم بلافاصله قبول میکنه
یکسال با پسره زید میشه بعدش نامزد میکنن شب نامزدی طرف میاد با حسرت و ناراحتی نگاش میکنه و پوزخند میزنه
و فردای نامزدی تو خیابون میزنه تو گوش دختره بهش میگه خاک تو سرت رفتی با پسر خالم؟ میرم همه چیو بهش میگم دختره هم میگه بگو مهم نیست برام
بعد هیچی دیگه پسره هم نمیگه
میگذره و دختره با پسرخاله ازدواج میکنه و عاشقش میشه و الانم ۴ ماهشه حاملس بچشم دختره و کنار شوهرش خوشبخته
اما گاهی طرف رو میبینه ناراحت میشه همین