هیشکیو ندارم باهاش حرف بزنم جلوی خونواده مجبورم عادی رفتار کنم از درون دارم میترکم از غم ...
دوسال با هم بودیم همه چی خیلی خوب بود یهو خیانت کرد ، از وقتی که خیانت کرد رفت ۴ ماه گذشته ، با همون دختر که باهاش به من خیانت کرد امشب ازدواج کرد
دختره از لحاظ ظاهری معمولیه همه ام میگن من سرترم اما ...
نمیدونم چرا آدما اینهمه قول و قرار میدن بهت بعدش راحت میرن با یکی دیگه ...
امید داشتم خدا تقاص پس میگیره اما تنها کسی که این وسط داغون شد و داره میشه منم
اون خوشحاله و ازدواجشم کرد
من موندم با غمی که بهم داد نمیتونمم به کسی حسی داشته باشم دیگه
با اینکه وقتی باهاش بودم دو تا از موقعیت خوبِ ازدواجم رو چشم بسته بخاطرش رد کردم
خدا چرا باهام اینکارو میکنه
دیگه نمیتونم آدمِ خوبی باشم وقتی آخرِ دوس داشتن عذاب کشیدنه و آخرِ بَد بودن خوشحال بودنه ...