زندگی گوهی دارم.از کوچیکی اینقد خونمون شلوغ بود چون ما خونه پدربزرگ زندگی میکردیم بهم تجاوز میشد همش ترس وگریه افتاد تو جونم.۱۶ سالگی به زور دادنم پسر عموم با پسر بیکار بدون پول.۲۱ سالم بچه ناقص اوردم اونم با زجر جلو چشام فوت شد.شده ۲۸ سالم الان یه پسر سالم دارم طبقه بالا خونه پدرشوهرمم ولی مادرشوهرم پدرمو دراورده ناراحتی اعصاب داره ولی دارو نمیخوره.هرروز گلایه داره هرروز سروصدا اصلا ارامش ندارم خونشون شوهرمم از کار اخراج شده ماشینم دم به دقیقه خراب.هرروز استرس دارم خدا ازش نگذره هرروز استرس میزارن به جونم نمیدونم کجا برم
بیاید به هم قول بدیم. قول بدیم درد و ناراحتی و استرس بقیه رو سبک نشماریم...شاید توی اون لحظه طرف فقط همینو میخواد.اگه دلش بچه میخواد نگیم وای بچه چیه بیخیال. اگه دلش میخواد ازدواج کنه نگیم وای شوهر چیه؟ بیخیال. هنوز زوده برات و شوهر بده و خیانت میکنه و این چرت و پرتا...اگه دلش میخواد مستقل باشه نگیم وای کار چیه؟ بخواب توی خونه. اگه دلش میخواد درس بخونه نگیم حالا اونا که خوندن به کجا رسیدن؟ با سبک شمردن درد بقیه، هیچکی فکر نمیکنه شما یه قهرمان هستید، بلکه احمق به نظر میرسید.لطفا اینو توی مغزتون پین کنید.