نوجوان که بودم با تیم بسکتبال ذوب آهن میرفتیم شهرهای مختلف بازی میکردیم ...یه بار رفتیم یه شهری که بین راهش باید میرفتیم غذا میخوردیم ...همه غذاخوری ها بسته بودند به علت تعطیلی ...داشتیم از گرسنگی فوت میشدیم ...عاشورا بود فکر کنم که مشاغل بسته بود با یه مراسم دیگه بود...
یه نهارخوری کنار راه بود پر از مگس ...کنارشم ساختمان نیمه کاره بود ...
مربی مون خانم آیلین ملکیان (تو اینترنت بزنین چون مشهوره اسمش را میاره...از ارامنه هستند) ، گفت همین جا بخوریم ...گفتیم نههههههههه پر مگسه .غذاش خوب نیست و ...
گفت نه بخوریم .جوجه گرفتیم با چند کیلو پیاز خوردیم ...هی میگفت پیاز بخورید مریض نشین
خود خانم آیلین اینقدر وسواسی بود که خدا میدونه .ولی ازش یاد گرفتم که شُل کردن ذهن و بدن در برخی مواقع بد نیست ...
برای همین زیاد زندگی را سخت نمیگیرم .
جای اسی هم بودم کامل غذام را میخوردم
ولی خودم باشم بهترین میزبانی را میکنم .چون از میزبانی خوب لذت میبرم