هیچوقت نخواستم زندگی شخصیم رو برای کسی تعریف کنم ولی دیگه خب نتونستم نیاز داشتم لاقل یه نفر بدونه تو چه موقعیتی هستم و واقعا کی هستم اکه میخواین مسخره کنین بخاطر سنم یا هرچیزی بهتر اصا توجه نکنید
وقتی ۸ سالم بود فهمیدم مامان بابام همو دوست ندارن دعواشون گرفت بود و کار به کتک کاری کشیده بود. الان ۱۵ سالمه و مامانم و بابام نزدیک ۷.۸ ماهی میشه از هم جدا شدن اصلا نمیفهممشون اونا که همو نمیخواستن اونا که موقعیت خوبی نداشتن چرا بچه دار شدن؟
بابام روزی که دعواش شد با مامانم وسط بحث برگشت به من گفت تو هم میخوای پیشت مامانت بمون نمیخوای برو بمیر قشنگ صدا شکستن قلبم و شنیدم درد اینجا بود تا همتن دیروز دختر بابایی بودم که از گل کمتر بم نمیگفت همین چند روز بدترش مامانم بود که وقتی گریم گرفت برگشت گفت پاشو خودتو جمع کن انگار مامان بابا مهندسش جدا شدن :)
راستش الان هیچکدومشون دوست ندارم رفتار خودبمم باهاشون بخاطر اینکه خوب میدونم هنو به مامانم لاقل برای بزرگ تر شدن احتیاج دارم شاید عوضی بنظر بیام ولی رفتاری که من هر روز دارن با من رو شاید هرکس دیگه بود خودشو کشته بود بعد طلاق مامان بابام زندگیمون تقریبا مث قبل بود بابام قبلا هر ماه چند روز میومد خونه الان اصلا نمیاد تنها فرقش اینکه که
من الان دیگه دختر نانازی نیستم وظیفه خونه داری رو من دارم مامانم کار میکنه (من دوتا داداشم دارم همسنیم)داداشام با بابام در رفت و آمدن بعضی وقتا هم کمک دست مامانم
من تا وقتی همینجوری مرتب درسام رو بخونم کارا خونه رو انجام بدم و سرم تو گوشی نبرم کارم ندارن یجورایی انگار نامرئی ام نه صحبت میکنم با افراد خانواده نه اونا با من کاری دارن
ولی تا یکم از آیت روال خارج میشم تبدیل میشم به مفت خور خانواده از اونور داداشم هر روز کتکم میزنه مامانم عین خیالش نیست از اونور تا کوچکترین خواسته ای واس من پیش میاد مامانم اصلا به حرفم نمیکنه
توی مدرسه هم تقریبا بچه آرومی ام با چندتا لز همکلاسی هام یکم صمیمی هستم ولی خب هیچوقت تاحالا رفیق نداشتم تو زندگیم کلا دوبار سعی کردم با کسی دوست باشم اولی دختر داییم بود که وقتی داشتم تو چت باهاش دردو دل میکردم گوشی رو داده بود دست مامانش فهمیدم کلا از زندگیم حذفش کردم الان کلا خیلی وقته ندیدمش یکی دیگه هم همکلاسیم بود که با اون نتها خانوادم نمیذاشتن برم بیرون (معتقدن دختر نباید از خونه بره بیرون مامانم وقتی همسایمون منو واس اولین بار دید پرسید عه تو دختر داری ذوق کرد:))))
داشتم میگفتم آره بیرون هم که نمیرفتم باهاش و تازه اینیکی خودش مشکلات روحی روانی داشت هرچقدرم سعی کردم مث دوست کنارش باشم دیدم نه خانم کنگر خورده لنگر انداخته زندگی به اون خوبی مامان بابا عاشق معشوق از لحاظ دوست پسر تیپ از هفت دولت آزاد درس مشق پر جوراب بشور مامانی باز داره چس میونه دست خت میندازه اعصابم خورد شد اینم حذف شد
چند وقت پیش با یه پسر آشنا شدم چت میکردم تو روبیکا داداشام فهمیدن حسابم رو حک کردن پسره رو فش کش کردن من الان جرعت ندارم طرف روبیکا برم
مامانمم عین خیالش نیست واقعا دیگه اعصاب ندارم تا الان دوبار سعی کردم با قرص خودکشی کنم یه بار تو مدرسه زنگ ورزش بود که چیزیم نشد یه بار هم خونه بودم رو مبل بیهوش شدن بقیه فک کردن خوابم فرداش خودم بیدارشدم هیچکی حتی متوجه هم نشد از همه بیشتر رفتار داداشام داره اذیتم میکنه کتکم میزنه بعد چند دقیقه دراز کشیدم از بدن درد میاد میگه بت خوش گذشت؟
اونم از اون یکی که دوست دختر نداره میاد هی منو بوس میکنه میره رو اعصابم دیگه انش دراومده دلم میخواد برم از پشت بوم مدرسمون برم خودمو پرت کنم پایین :)
نمیدونم تا آخر خوندین یا نه خیلی طولانی شد
رو دلم مونده بود واقعا کسی رو نداشتم بش بگم اگه خوندی ممنون البته تشکر کردن نداره همچین چیزی :