قبلا خیلی خوب بودیم ولی چون با خانواده شوهرم زندگیم میکنیم تحت تاثیر حرفاشون قرار گرفته بخدا خیلی ناراحتم خیلی سرد شده با کلی سختی بهم دیگه رسیدیم خیلی همو دوست داشتیم یکیش مثلا دنبالچم در رفته رفتم جا انداختم ولی گفتن باید ی هفته استراحت کنم خودشون ک نگه نداشتن اومدم خونه مامانم مامام ازم مراقبت کنه ولی انقد عصبین ک چرا رفته بیاد ناهار بزاره حداقل نمیدونم خیلی چیزا پشتم گفتن شوهرم میگه کم مونده خفه شم تو یا بیا یا بمون خونه مامانت منم کلا میرم میگه پشتت ی عالمه حرف میگن من اعصابم نمیکشه میگه تو چرا باید اینجوری باشی تا بهت حرف بگن مسخرت میکنن از ایندم نگرانم چرا هیچکی مریض نمیشه تو ضعیفی ، این حرفارو خانوادش گوششو پر کرده میگم تحت تاثیر حرفاشون قرار نگیر میگه من چشام میبینه دیگه راست میگن سخته با اونا واقعا موندم چیکار کنم شرایط مستقل شدن هم نداریم منم اخلاقم خیلی رو راستم صادقم دروغ و سیاست فتنه دو رویی هیچی ندارم واقعا دلم صافه از من تا حالا بدی ندیدن ولی خیلی گیر میدن بهم واسه همه چیم ایراد میگیرن شوهرمم رفته رفته از من دور میشه دلم میسوزه واقعا قبلا خیلی خوب بودیم میمردیم واسه هم ، اخه چیکار کنم نمیخام زندگیم خراب شه چجوری باهاشون رفتار کنم موندممم