امروز قرار بود برادرشوهرام با مادر شوهرم برن پارک واسه تفریح بعد من و شوهرم خونه مامانم بودیم مادر شوهر م زنگ زد گفت شما نمیآید شوهرم گفت نه بچه مون تب داره ما نمییای
دخترم داره دندون درمیاره پنج شش روزه تب داره دارم بهش قطره استامینوفن میدم
بعدش شوهرم رفته بود وسایل مون رو بیاره از خونه مادر شوهرم جاریام همه اونجا بودن دخترم که اذیت میکرد با خودش برده بود